سلام
اون روز خیلی روز بدی بود..
بااینکه توی شهریم ولی توی یکی از اتاقامون کرسی انداخته بودیم و خوابیده بودیم...
اونشب تنها شبی بود که مامانم باما زیر کرسی خوابید..
ساعتا6 7صبح یدفعه از خواب پریدم مامانمم باهام بیدار شد ..
مامانم رو به بابام گفت:چیشده؟
بابام گفت:کسی رو که خیلی دوستش داشتی ترور کردن...!
مامانم درجا گفت:حاج قاسم!؟
منم که گیج خواب بودن اصلا باورم نمیشد
سریع از زیر کرسی امدم بیرون و گفتم:شایعست دروغه باورنکنین!
بعدم دویدم سمت تلویزیون و روشنش کردم و دیدم بله...!
سردار شهید شده!
مامانم که بغض کرده بود و داشت دونه دونه اشک میریخت!
من اصلا باورم نمیشد...
حتی وقتی تشییعشونو میدیم باورم نمیشد
مثه دیوونه ها هی سرمو تکون میدادم میگفتم دروغه!دروغه!
ولی نبود!
روز شنبه که رفتیم مدرسه وارد سالن که شدیم یه بنر از سردار گذاشته بودن که نوشته بود بالاش سردار دلها!
اصلا خیلی وحشتناک بود..
بچها میامدن میدیدن بنر رو بغض میکردن..
اشک میریختن..
و از همه بدتر این بود که معلم پرورشیمون میخواست شهادت سردار رو تسلیت بگه پشت میکروفون یکدفعه زد زیر گریه!
حالاماهم میخواستیم امتحان بدیم..
اوضاع روحی همه داغون بود!
خیلی روز بدی بود...
ولی عموجان
عموقاسم
انتقامتو میگیریم
اسوده بخواب عموی ما..:
نام :گل نرگس
آیدی: ....
"
#چالشخاطرهیتلخ "