🍃 پسر بی نظم روزی روزگاری پسر کوچولوی بی نظمی بود که هیچ وقت وسایلش رو جمع نمی کرد. هر وقت مادرش بهش می گفت وسایل مدرسه اتو جمع کن، میگفت چرا باید جمع کنم وقتی می تونم همه رو پرت کنم تازه خیلی هم بیشتر حال میده. تا اینکه یک روز که از مدرسه اومد خونه وسایلش رو مثل همیشه به گوشه ای پرت کرد و فردا صبح که می خواست بره مدرسه هر چه دنبال جورابش گشت اونو پیدا نکرد و خیلی کلافه شد. به ساعت نگاه کرد دید داره دیرش میشه شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت چی شده عزیزم چرا گریه می کنی؟ گفت جورابامو پیدا نمی کنم. مادرش گفت ببین پسرم وقتی من بهت میگم هر چیزی رو سر جای خودش بذار بخاطر همینه. حالا فهمیدی؟ پسر کوچولو گفت :من فکر نمی کردم که این مشکلات پیش بیاد. ولی قول میدم از این به بعد نظم داشته باشم و وسایل خودمو در جای مخصوص بذارم. مادرش هم او را بوسید و یک جوراب دیگر آورد و او پوشید و به مدرسه رفت. در راه مدرسه با خودش فکر می کرد که از امروز پسر منظمی خواهم شد. 👶🏻 @Koodakane1 👧🏻