🌹حکایات شیخ حسنعلی نخودکی در زفره 🌹 در همان روزهایى که آشیخ به زفره آمده بود جهت ریاضت به من دعایى آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد. من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با کاروان باید مشهد مى رفتیم ، گوسفندهاى زیادى داشتم مى ترسیدم بروم . از این قضیه چند سالى گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شیخ حسن على )) فرمودند: زیارت ((امام رضا)) که نیامدى ، آیا نمى آیى قبر پدرت را زیارت کنى که کجا دفن شده ؟ من خیلى ناراحت شدم سال بعد با کاروانى که به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهاى مرا خیس کرد. من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بیرون بیایم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید. من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کنارى گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم . به دوستان گفتم مى گویند ((آقاى شیخ حسنعلى )) این جا هستند، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها مى دانند خانه اش ‍ کجاست .سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ایشان ببرید. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته مى روند و مى آیند، خیلى شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم . جواب سلام ما را داد، همینطور که نشسته بودیم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بیماریشان را مى گفتند و ایشان هم با ذکرى که داشتند به هر کس ۳ تا انجیر مى داد و مى فرمودند: که بهتر مى شوى و شفا پیدا مى کنى . نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمى شناسید؟! تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پیغام من به شما نرسید؟ گفتم : شما نمى خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید، قبر پدرتان را هم نمى خواهید ببینید؟ من خیلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پیغام شما به من رسید. اما از بس سرفه مى کردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت کنم فرمودند: چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم . سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند، و فرمودند: یکى اش را بگذار دهانت و یکى اش را فردا بخور و یکى را نگه دار براى مواقعى که بیمار مى شوى . همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلى گرمم شد، عبا را درآوردم این یکى و اون یکى خیلى گرمم شد، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد. و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض مى شدم یک ذره از آن انجیر را مى کندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف مى شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانى بدهد و الان ۱۰ ۲۰ تا نوه بیشتر دارم. داستانهایی از مردان خدا//قاسم میر خلف زاده 💠💠💠💠💠 🔸اینستاگرام زفره instagram.com/_u/zefrehh_ 🆔 @zefrehh