*﷽* خورشید به وسط آسمان رسیده بود که سردار آمد ، تنها و بدون محافظ بچه ها داشتند از خوشحالی بال در می‌آوردند. حاجی نشست کنارشان از خاطرات پدرشان گفت از مهربانی و جنگ آوری هایش از وقتی حاج اسماعیل در حلب بود. حسین ، فاطمه و زینب سراپا گوش شده بودند برای شنیدن خاطرات پدرشان که تازگی داشت. اولین باری بود که می‌شنیدند پدر در زیر آتش ، تمام روستاها را زیر پا گذاشته بود ، تا برای کارخانه آسیاب اهالی روستایی که گرسنه مانده بودند ، نفت پیدا کند. تا بغض بچه ها خواست سر باز کند حاجی فضا را عوض کرد. حاج خانوم! نمی خواهید به ما نهار بدهید؟ همه چیز آماده بود نشستن سر سفره بچه ها را یکی یکی به اسم صدا کرد ؛ زینب جان ، فاطمه خانوم ، حسین آقا بیاید بنشینید. غذای آن روز را حاجی برای بچه ها کشید. راوی : همسر شهید 📚 : سلیمانی عزیز