👈خلاصه همه هر کاری که از دستشان بر می‌آمد انجام دادند که این وصلت سر نگیرد.فامیل می‌گفتند دختر تو استعداد دارد حیف است،بگذار درسش را بخواند.من گفتم به هر قیمتی که شده درسم را ادامه می‌دهم و پدرم هم از من پشتیبانی کرد.خلاصه بله را گفتیم و مقدمات ازدواج یکی یکی فراهم شد.زندگی ما در ساده‌ترین شکل آغاز شد.پدرم آنقدر تمکن مالی داشت که جهیزیه سنگین برای من تهیه کند.مثل همین جهیزیه‌های کمرشکنی که این روزها مد شده است و وسایل برقی ریز و درشتی که خیلی هاشان در کابینت‌های آشپزخانه خاک می‌خورد جزیی از آن شده است،پدرم برای اینکه افراد کم بضاعت فامیل،خرید جهیزیه سنگین برایشان رسم نشود جهیزیه ساده برای من گرفت.اول ازدواج وسیله‌های سنگین زندگی من و همسرم چند قلم بیشتر نبود:دو فرش،یک یخچال معمولی،گاز،لباسشویی،جارو برقی و یک سری خرده ریز.ما ماشین نداشتیم.دو حلقه ازدواج خیلی سبک گرفتیم،زندگی ما در زاهدان آغاز شد،داخل دو اتاق خانه پدرم،زمان ازدواج من ۱۴ ساله شده بودم.همسرم هم آن زمان طلبه بود و شاغل نبودند.برای اینکه به ایشان هم فشاری وارد نشود در ساده‌ترین سالن شهر زاهدان مراسم گرفتیم و فقط یک مدل غذا دادیم.برای صرفه جویی در هزینه‌ها آتلیه نرفتیم و عکاس هم از بیرون نیاوردیم.عکس‌های عروسی ما همان عکس‌های ساده‌ای هست که دوستان گرفتند و همان‌ها را چاپ کردیم و داخل آلبوم گذاشتیم.آن زمان همه از این مدل عروسی گرفتن تعجب کرده بودند.چون متاسفانه پایه رسم و رسوم فامیل ما بر چشم و هم چشمی و تجمل گرایی هست و خانواده ما سنت شکنی کرد.ولی به فضل خدا ما با توکل به خدا و ساده گرفتن،الان صاحب همه چیز شدیم وقتی هم انگیزه باشد و هم توکل،مسیر با همه سختی‌ها برایت هموار می‌شود.فقط کافیست بخواهی.همسرم طلبه قم بود و ما چند ماه بعد از ازدواج از زاهدان به قم رفتیم و فرزند اول من در ۱۵ سالگی به دنیا آمد.در شهر قم تنهای تنها بودم اما همزمان با به دنیا آمدن فرزند اول درسم را شروع کردم.آن زمان امکان تحصیل در مدرسه شبانه برای متأهل‌ها نبود و مجبور شدم از متأهل بودنم به مدرسه حرفی نزنم و مثل دانش آموزان معمولی ثبت نام کنم.همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یکی از همسایه‌ها که دخترش در مدرسه ما بود موضوع متأهل بودنم را به مدیر مدرسه گفته بود و کلی هم اعتراض کرده بود.هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم.مدیر مدرسه وارد کلاس ما شد.مرا بیرون آورد و طوری که انگار جرم بزرگی مرتکب شدم سرم داد کشید که چرا نگفتی متأهل هستی و از مدرسه اخراجم کرد.این در حالی بود که من در مدرسه فقط به درس خواندن فکر می‌کردم.در حالی که بعضی از دختران کلاس ما از ارتباطشان با پسران نامحرم می‌گفتند.امیدوارم این رویه اشتباه در مدارس اصلاح شود.من دلم شکست اما ناامید نشدم.مدیر مدرسه‌ام در زاهدان ارتباط خوبی با من داشت.قبول کرد که در مدرسه زاهدان ثبت نام کنم.کتاب‌ها را بخوانم و موقع امتحان به زاهدان بروم و حضوری در امتحانات شرکت کنم.خلاصه من با یک بچه یک ساله و با بچه‌ای در شکم برای ادامه تحصیل مسافت زیاد قم–زاهدان را با اتوبوس طی می‌کردم تا فقط بتوانم درسم را ادامه دهم.با وجود داشتن دو فرزند دیپلم را گرفتم.وقتی دیپلم گرفتم بچه سومم را باردار شدم و تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخوانم.مگه مادرهای ما همه در همین سن و سال کم ازدواج نکرده بودند؟چرا اینقدر ازدواج و بچه داشتن در سن پایین من برای همه دور از تصور است؟من از این کنایه‌ها ناراحت نمی‌شدم که هیچ،خوشحال بودم که خانواده ما تصویر مردم را از ازدواج و فرزندآوری تغییر می‌دهد.من دانشگاه رشته حقوق قبول شدم.من و همسرم فقط به خدا اعتماد کردیم.همین!سخت‌ترین کارهای دنیا با برنامه ریزی و مدیریت زمان قابل اجرا است.بچه‌های من هر چهارتاشان ساعت ۹ شب خوابند.من چند ساعتی را برای خودم هستم.درس می‌خوانم.کارهای عقب مانده‌ام را انجام می‌دهم.می دانید بهترین هدیه یک پدر و مادر برای فرزندانش چند فرزندی و نعمت داشتن خواهر و برادر است؟بچه های من با هم سرگرم هستند و هیچ وقت کلمه حوصله ام سر رفته یا موبایل می خواهم تا بازی کنم را از زبان بچه هایم نمی شنوم.مسئولیت پذیرند.اولی مراقب دومی است،دومی مراقب سومی و هر سه مراقب خواهر شیرخواره شان.خلاصه که این خانه و همسری که همراه همیشگی ام است تعبیر همه رویاهای من در نوجوانی است.خدا برکت و روزی را روانه زندگی مان کرد که نگو و نپرس.بچه‌ها شدند چشم و چراغ خانه.وقتی ازدواج کردیم صفر صفر بودیم.یک خانه اجاره کردیم در قم. ماشین هم نداشتیم.باور می‌کنید هر بچه‌ای که به دنیا آمد یک اتفاق مادی خوب برایمان افتاد که همان رزاقیت خدا را به ما نشان می‌داد.بچه اول به دنیا آمد ماشین دار شدیم.بچه دوم به دنیا آمد،خانه دار شدیم.بچه سوم به دنیا آمد شوهرم شاغل شد؛الان با چهار بچه یک زندگی جمع و جور داریم و یک دل دریایی...