دعوا داشت بالا می گرفت. هیچ کدام حاضر نبود از نوبت خود کوتاه بیاید. رنگ و روی هر دویشان داشت سرخ میشد.
زبان همدیگر را نمیفهمیدند. فقط از میان آن همه جملات که با هم رد و بدل میکردند، کلمهی ایرانی و عراقی برایشان مفهوم داشت.
از میان جمع، کسی حال و حوصله نداشت بیاید جلو و پا در میانی کند. سر و صدایشان که به گوش خادم موکب رسید، خودش را دواندوان به آنها رساند. آرام در گوش عراقی چیزی گفت. چشمهای عراقی برق زد و کنار رفت. موکبدار دست روی شانه ایرانی گذاشت و با لهجه نجفی به فارسی گفت: «اربعین برامون فرصته که یاد بگیریم تو حکومت امام زمان، کنار هم، اصلا باهم زندگی کنیم»
ایرانی هم عقب رفت. تعارف بود که این بار از دهانشان نمیافتاد. با همان ایما و اشارهای که چند دقیقه قبل، جر و بحث میکردند؛ حالا منتظر یکدیگر ایستاده بودند که دیگری زودتر برود. اگر دیگران اعتراض نمیکردند، همچنان ادامه میدادند. زور میهمان بودن ایرانی چربید؛ عراقی شامپویش را گذاشت کف دست ایرانی و او را به داخل حمام هدایت کرد.
حتی نامت مولف القوب ماست چه رسد به آمدنت!
🤲 اللـــــهم عجــــل لولــــیک الفـــــرج
🌷
#امام_زمان #نیمه_شعبان
🌍
#جهان_منجی_میخواهد
💟
@Life_club