♥️داستان کوتاه
🔻درزمانهای قدیم تاجری برای خرید کنیز به بازار برده فروشان رفت ومشغول گشت ونماشای حجره هاشد.
به حجره ای رسید که برده ای زیبا دران برای فروش گذارده واز صفات نیک وتواناییهای او هم نوشته بود ند ودر اخر هم گفته بود ند .اگر بهتر از این را هم بخواهید داریم به حجره بعدی مرا جعه فرمایید ..
در حجره بعدی هم کنیزی زیبا با خصوصیات خوب وتواناییهای بسیار درمعرض فروش بود وضمنا بربالای سر اوهم همان جمله قبلی که اگر بهتر ازاین را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید نوشته شده بود
تاجر که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت وبرده ها را تماشا می نمود ودر نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینکه به حجره ای رسید که هرچه دران نگاه کرد در ان برده ای ندید فقط در گوشه حجره آینۀ تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت کردوناگهان خودش را تمام وکمال در ایینه دید ...دستی برسر وروی خود کشید ...چشمش به بالای اینه افتاد که این جمله را نوشته وبربالای آینه گذارده بودند ...
با این ریخت وقیافه واینهمه توقع !
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨