‌‌‌ ‍ در این آبادی نمیتوان دید سخن بزرگان را در ساحَتِ عمل قاب عکس هایی شدن بر دیوار ذهنمان تا هر از گاهی با دستمال خاطرات غبار روبی شوند ذهنمان را گاهی با نم باران خوشبو میکنیم و دلخوشیم از اینکه فصل ها در راهند بعضی اوقات قدم میزنم درون ذهنم فرش هایی را میبینم از تار و پود ابریشم که پرن از جایِ پایِ غریبه به دیوار ها که نگاه میکنم قاب عکس هایی را میبینم که به چشمانم زول زده‌اند و اصرار براین دارند که ما را باور کن به تاقچه ها که مینگرم کتابهایی را میبینم که سر شار از سکوت ، آرمیده اند تا غبار زندگی به نقش و نگارشان رنگ دهد به پنجره که نگاه میکنم آه میکشم و دلخوشم از اینکه عنکبوت ها تار تنیده اند و امنیت را برای من به ارمغان آورده اند هر از گاهی برای قدم زدن به بیرون میروم هر زمان که به دنیای بیرون باز میگردم آشفته حالم انگار چیزی را درون ذهنم جا گذاشته‌ام یک جاذبه‌ای من را به سمت ذهن میکشاند یک صدا که میگوید جایی به جز اینجا نیست که آرامش را در آن تجربه کنی این آشفته حالی مرا بی بهره کرده و بی مثال انگار قاضی مرا محکوم به زندگی کرده است . @Loveyoub