قسمت سیزدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#توعین_طهارتی
بعد از
#تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود
#علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی
#خونه ایستاد تک تک کارها رو به
#تنهایی انجام می داد
مثل
#پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم
#خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم
#درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم با اون دست های
#زخم و پوست کن شده داشت کهنه های
#زینب رو می شست دیگه
#دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با
#چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و
#دست های خیسش رو
#بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی
#هانیه؟دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی
#اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین
#طهارتی علی ، عین
#طهارت هر چی بهت بخوره
#پاک میشه
#آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من
#گریه می کردم
#علی متحیر، سعی در
#آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد..
@Patoghedoostanh