#خاطراتشهدا
روز آخر که می خواست برود سوریه، آمد دیدنم، دست انداختم دور گردنش و گفتم:
آقا محسن رفتنی شدیها یادت باشه حرم بی بی حضرت زینب"س" که رفتی من رو دعا کن؛ موقع برگشت هم یه دونه پرچم برام بیار.
نگاهم کرد و گفت: من دیگه بر نمیگردم!🙂
گفتم: این حرفا چیه؟! تو بچه کوچیک داری، حرف از نیامدن نزن
دستش را زد به گردنش و گفت:
این رو می بینی؟!
گفتم: خُب ..
گفت: بابِ بریدنه🥀 :)
[
#شهیدمحسنحججی ]
「 مَـرْدِمِیـْدٰانْ 」