یاران یکی یکی می‌روند تا قافله سید عزیز و دوست‌داشتنی ما تکمیل شود... به قول حسین منزوی عاشقی باش که گویند: به دریا زد و رفت نه که گویند: خسی بود که جوبارش بُرد و همه این‌ها عاشق بودند که دل به دریای شهادت زدند و رفتند... و اما ما (خودم را می‌گویم) که چون خسی افتاده بر جوبار روزگار می‌روم و نمی‌دانم که به دریا می‌رسم یا به برکه‌ای گل‌آلود... این قصه‌ها را من امروز روایت می‌کنم، می‌گویم و می‌نویسم و نمی‌دانم بعدها کسی آن‌ها را داستان می‌کند یا مثل خودم فراموش می‌شوند... این روزها، باید خیلی دل داشته باشی یا مثل من که روزی 10 بار گونه‌هایم خیس می‌شود و با لب به هم دوخته بی‌صدا هق‌هق‌هایم را می‌خورم... هر روز که سر نبش هر خیابان و کوچه‌ای تصاویر این همه شهید را می‌بینم می‌گویم اگر محرم سال 61 هجری بود، عکس شهدای کربلا را به همین شکل به در و دیوار شهرها می‌زدند... قصه ما به این سادگی تمام نخواهد شد، این داستان سر دراز دارد، به درازنای تاریخ و به پیچیدگی روزگار. ما اینجا ایستاده‌ایم و نقش خودمان را بازی می‌کنیم، تو گویی که بازیگر بزرگ برای تک تک ما مجالی فراهم کرده تا چند دقیقه‌ای بازی کنیم؛ این دیگر بستگی به خودمان دارد... جعفری ..... ....