هدایت شده از مُنتَظِرِمنتظَر
فرودگاه برای استقبال از جنازه غوغا شد. آمبولانس هم آمد پای هواپیما و جنازه را برد. باز هم دست ما به جایی نرسید. بیرون آمدم و به یکی از بچه ها که موتور داشت، گفتم من را به پزشک قانونی برسانید؛ چون جز از آنجا جای دیگری نمی روند. من زودتر از آمبولانس به پزشکی قانونی رسیدم. آمبولانس آمد و جنازه را پیاده کرد. من هم دنبال آن به سالن تشریح و سالن اتاق های سردخانه رفتم. به برادرم حسین آقا که دوسال از من بزرگتر است، گفتم: بلند شوید به قم برویم. سوار ماشین شدیم به خانۂ مراجع تقلید رفتیم که کسب تکلیف کنیم و آنها به ما کمک کنند. تابستان بود و اکثر آقایان به ییلاق رفته بودند. مرحوم آیت الله مرعشی نجفی بود که ما را پذیرفت. داخل خانه اش رفتیم و داستان را برایش تعریف کردیم. گریه می کرد و از صورتش اشک جاری بود. نمی گفت در عمرم، می گفت: در تاریخ به یاد ندارم کسی مثل مرحوم کافی، نام حضرت ولیّ عصر (عج) را زنده کرده باشد و اشک می ریخت. خلاصه صحبت کردیم و راهنمایی کردند و به تهران برگشتیم. ساعت هشت شب بود که تلفن خانۂ ما زنگ زد. دیدم ساواک است و می گویند شما سریع به پزشکی قانونی بیایید. با برادرم رفتیم و دیدیم تمام پارک شهر گارد ایستاده و نه ماشین و نه چیزی رفت و آمد نمی کند و به کسی اجازه نمی دهند، جلو برود. همه هم مسلّح بودند. به یکی از سربازها گفتم: ما را از ساواک خواستند. من و داداشم رفتیم و گفتند: اعلیحضرت دستور دادند امشب باید جنازه دفن شود. من رفتم سر قفسه، دیدم جنازه نیست. گفتم: جنازه کجاست؟ گفت: به سالن تشریح بردند. گفتم: چرا؟ گفتند: جنازه ای که.... @montazermontazarjamshidi