خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت ۲ 🌹مهر ماه ۱۳۹۰ بود که روح الله وارد دانشگاه امام حسین علیه السلام شد کوله بزرگ ۴۰ لیتری آبی مشکی اش را روی دوشش جابجا کرد از چهار نفر دیگری که آمده بودند آماده‌تر به نظر می رسید 🌸با اینکه پدرش از سرداران سپاه بود به سختی در گزینش سپاه پذیرفته شده بود هم خودش دوست نداشت از موقعیت پدر استفاده کند و هم می دانست که پدرش این کار را نمی کند به همین دلیل مانند افراد معمولی ثبت نام کرده و بعد از کلی برو بیا بالاخره پذیرفته شده بود 🍀خبر قبولی اش را که شنید از دانشگاه هنر سمنان انصراف داد و به دانشگاه امام حسین علیه السلام آمد. 🌻 قرار بود تا چند روز آینده  گردان هر کس مشخص شودهر روز با تست های ورزشی و آموزشی مختلف می گذشت 🌾به راحتی از پس تمام تست ها بر آمد.چند روزی از ورودشان به دانشگاه می گذشت که یک نفر دیگر هم به جمعشان اضافه شد مسئول پذیرش مشغول سوال کردند از او بود که روح الله متوجه شد، مهران دانشجوی تازه وارد دو سال از خودش کوچکتر است، به دلش نشست . 🌺چون خودش چند روز زودتر وارد دانشگاه شده بود مهران را راهنمایی کرد اینکه باید چه کار کند و به کجا برود در این چند روز روح الله علیرغم آنکه دیر با افراد می جوشید با مهران رفیق شده بود 🌱مهران هم همینطور هر دو دوست داشتند با هم در یک گردان باشند اما روح الله افتاد گردان شهید کاوه و مهران هم گردان شهید باکری ساختمان گردان را کنار هم بود اما تقسیم‌بندی بینشان جدایی انداخت. 🌸روح الله که از نوجوانی ورزش می کرد و آمادگی جسمانی خیلی خوبی داشت عاشق کلاسهای عملی بود کلاسی داشتند به نام تاکتیک که در آن با عوارض زمین و نحوه عبور از موانع و جهت یابی آشنا می‌شدند . 🍃معمولاً اکثر دانشجوها از این کلاس به دلیل سخت بودنش فراری بودند به جز روح‌الله که سرش درد می کرد برای شرایط سخت. گاهی هنگام کلاس تاکتیک  باران می‌بارید. سینه خیز رفتن روی گل و شل برای هیچکس هیجان نداشت به جز او . 🌷به تنها چیزی که فکر نمی کرد کثیف شدن لباس و سر و صورتش بود با جان و دل خود را برای کار مهمی آماده می‌کرد. تمرین در میدان موانع هم جزء عادت های همیشگی اش بود. 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 🔊کانال مرکز فرهنگی خانواده کانالی ویژه برای خانواده ها لطفا کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🙏 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─🎀🎀🎀🎀━━┓ 🆔@markazfarhangekhanevade ┗━━🎀🎀🎀🎀─━━━⊰✾✿✾⊱┛