خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت ۴ 🌹بعضی وقتها مجتبی در مقابل جنب و جوش های روح الله کم می آورد و خسته می شد اما برای روح الله خستگی معنا نداشت اگر یار هم پیدا نمیکرد خودش به تنهایی ورزش می کرد. 🌻 با مجتبی بود گاهی با مهران گاهی هم با مرتضی. مرتضی یکی از هم اتاقی هاشون بود که روح‌الله او را داش مری صدا می‌کرد. با او همانند مجتبی کار کرده بود تا در ورزش و کارهای سخت هم پایش شود مرتضی گاهی مداحی میکرد. 🍀روح الله عاشق روضه گرفتن های کوچک بود یک شب بعد از خاموشی گفت :"داداش مری بریم میدان موانع؟" چشمهای مرتضی گرد شد گفت:" میدان موانع الان!" -آره بیا بریم بالای دکل راپل اونجا تو بخون من سینه بزنم _ حالت خوبه روح الله!؟ حالا حتما باید ۵۰ متر بریم بالا پایین نمیشه؟ - روح‌الله ابروهایش را بالا انداخت نه دیگه این پایین نمیشه بالای دکل یه جای دیگه است _چه جونی داری تو پسر،تو خاموشی هم دست‌بردار نیستی ... 🌷مثل همیشه روح الله زودتر رسید بالای دکل کم کم مرتضی شروع کرد به خواندن "باز هواییم کن... دار و ندارم رو بگیر... کربلاییم کن" 🍃حال و هوای خوبی داشتند... 🌸مرتضی وسط خوندنش چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت:" میگم خوش به حال اونایی که کربلایی شدن" 🌾 روح الله دست از سینه زدن کشید و به او نگاه کرد. شهیدارو میگم خوش به حالشون حتماً خیلی آدمای خوب و بزرگی بودند که خدا شهادت را نصیب شون کرد . 🍂_نه داداش! اشتباه می کنی تو فکر می کنی سال شصت یه عده جوون از آسمان آمدن زمین و جنگیدن و شهید شدند اینجوری نبوده اونا مثل ما بودند.زندگی کردن شون تفریح هاشون اونام کیف ها خودشون رو کردن. 🌹 فقط خودشون رو به امام حسین نشان دادند.اینقدر آدم بودن که خدا خریدشون. خدا کنه ما هم آدم باشیم تا به چشم امام حسین خدا بیایم. 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 🔊کانال مرکز فرهنگی خانواده کانالی ویژه برای خانواده ها لطفا کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌼🌼 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ @markazfarhangekhanevade 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌