✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۸ 🌸روح‌الله کمی جابجا شدچشمش به فاطمه افتاد که از گوشه آشپزخانه نگاه
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۹ 🍃🌹زینب پرسید:"اهل هیئت رفتن هستید؟" _بله معمولا با خانواده میریم شما چی؟ من اول هر شب هیئت بودم.اما به نظرم باید اهم و مهم کنیم بعد ببینیم کدوم کار مهم تره،مثلا وقتی پدرم بهم احتیاج داره درست نیست بلکه کنم برم هیئت پدر واجب تره . 🌺همیشه سعی می کنم تو زندگیم این رو رعایت کنم باید جوری هیئت برم که به کارام برسم از اون به بعدکمتر رفتم. مثلاً هر چهار شنبه جلسات حاج آقا مجتبی تهرانی را میرم. 🥀زینب با او هم عقیده بود .یک دفعه انگار چیز مهمی یادش آمده باشد گفت راستی مرجع تقلید ماحضرت آقا هستند. 🌼روح الله گفت فکر می‌کنم از لحاظ مذهبی و اعتقادی هم سطح هستیم هر دو توی خانواده مذهبی و ولایی به دنیا آمدیم. زینب که از این بابت خیالش راحت شد پرسید : 🥼  "من چون در رشته پیراپزشکی درس میخونم باید طرح اجباری رو بگذرونم تا بهم مدرک بدن خودم کار کردن را دوست دارم دنبال اینکه برم بیمارستان بقیه الله . 🏨_بیمارستان بقیه الله محیط خوبی دارد با این کار مشکلی ندارند اما در کل ادامه تحصیل رو بیشتر میپسندم تا کار. ترجیح هم این که خانم خونه باشید، تا خانم که بره بیرون از خونه و با هزار مشغله کاری با خستگی تمام بیاد خونه. 💫اصطلاحاتی که روح‌الله به کار میبرد برایش جالب بود، خانم خونه.👌 🌾 روح‌الله گفت:" راستی درباره تیپ و ظاهر هم بگم، من این تیپی نیستم معمولاً ساده و تمیز لباس میپوشم. الان خیلی رسمی لباس پوشیدم، معمولا تیپ اسپرت میزنم. 🌸زینب از پیش آمدن این بحث خوشحال شد. _اما من همین طوری که میبینید هستم چادر برام خیلی مهمه،حاضر نیستم چادرم رو زمین بذارم تو مهمونی ها هم چادر رنگی سر میکنم.روح‌الله از لحن قاطع زینب خیلی خوشش آمد. 🍀زینب گفت :"لطفاً از علایق و تفریحات تون بگید ." 📚_خیلی اهل سینما نیستم، تلویزیون خیلی کم نگاه می‌کنم  کتاب خوندن رو دوست دارم ، کتاب‌های نهج‌البلاغه و صحیفه سجادیه را زیاد می خوانم، 🗻عاشق ورزش کردنم هم کوهنوردی، صخره نوردی . دوست دارم پنجشنبه جمعه ها برم کوه آتش رو راه بندازم. به زبان انگلیسی خیلی علاقه دارم. 🍂زینب گفت:" من زبان دوست ندارم." روح الله گفت :"حالا اگه انشالله قسمت هم بودیم راتون میندازم." 💝انگار به دل هردو برات شده بود که قسمت هم دیگرند. خاله فاطمه آمد در اتاق ،بچه ها بسه دیگه الان دو ساعت دارید حرف میزنید ،زود باشید من باید برم مهمونی. 🌼روح‌الله از جایش بلند شد و رفت سر جایش نشست. خاله فاطمه و خانم فروتن برق رضایت را در چشمان هر دو دیدند .خانم فروتن به روح‌الله گفت :"آقا روح‌الله کمی از خودتون بگید ما هم بیشتر باهاتون آشنا بشیم" 🍃لبخند دلنشین صورت روح الله را پوشاند:"حاج ماخانم شیر پاک خوردهایم،مادرم سید بود خیالتون راحت باشه." 🌸خانم فروتن خیلی از جواب او خوشش آمد.خاله فاطمه به خانم فروتن گفت:" ما صحبت هامون رو می کنیم شما هم صحبت هاتون رو بکنید وسط هفته تماس میگیریم به امید ." 💖🌹زینب و روح الله به دل هم نشسته بودند . روح‌الله از اینکه زینب انقدر محکم درباره چادر صحبت کرده بود  خیلی خوشش آمده بود. 🌱جاهای زیادی برای خواستگاری رفته بود اما هیچ کدام مثل او نبودند،با این حال نیاز بود بیشتر از هم شناخت پیدا کنند... 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 ┄┅─✵💝✵─┅┄ 🔊کانال مرکز فرهنگی خانواده کانالی ویژه برای خانواده ها لطفا کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید🙏🌼🌼 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ @markazfarhangekhanevade 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌