✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۴۶ 🌻روح‌الله چون مولتی کم خریده بود دیگر برای خودش لباس عید نخرید . با
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۴۷ 🍃فردا صبح که روح‌الله رفت سرکار ،زینب همانطور که خانه را گردگیری می کرد، فکرش رفت پیش شهادت روح الله. 🌾با خودش فکر می کرد که دو تا بچه دارد وقتی خبر شهادت روح الله را می‌آورند بی تاب می شود .گریه های بچه هایش را می‌دید. باید آنها را آرام می کرد. 🥀روح‌الله را خودش در خاک گذاشت و برایش یک مراسم آبرومند گرفت. خودش هم نشست بالای مجلس. خیلی گریه نمی کرد تا روح‌الله ناراحت نشود. 🍂 باید بچه‌هایش را بزرگ می کرد، همانطور که روح‌الله دوست داشت. می فرستاده شان خانه بخت و وقتی خیالش از بابت آنها راحت شد، وقت آن بود که خودش برود پیش روح الله. 🍁به خودش که آمد، دیدصورتش خیس اشک است. آن روز تا آمدن روح الله در فکر و خیال بود گریه میکرد .روح‌الله که آمد فهمید زینب گریه کرد. 🌷 آنقدر اصرار کرد تا زینب بدون مقدمه گفت:" اگه تو بری شهید بشی چیکار کنم؟" روح‌الله دلداریش داد و گفت:"شهید نمی شم عزیزم.تا جواب این آدمای عوضی ندیم حالا حالاها هستم .من می خوام بمونم سردار بشم . کلی نیروی انقلابی پرورش بدم." حرفهایش زینب را آرام می کرد. 🍂هر هفته به پدر روح‌الله سر میزدن حالش نوسان داشت. برای همین گاهی هم وسط هفته به او سر می زدند.سوار ماشین شدن. 🍃 روح الله بدون هیچ مقدمه گفت :"زینب میخواستم یه سوال ازت بپرسم. اگه یه روز با هم خداحافظی کردیم و من رفتم سرکار بعد یه موقعیتی پیش اومد و به من گفتن وسایلت رو جمع کن همین لحظه بدون اینکه به خونوادت اطلاع بدی . اگه من برم از اونجا با تو تماس بگیرم چیکار می کنی؟" 🥀زینب بدون هیچ مکثی گفت:" برو. فقط وقتی رسیدی بهم زنگ بزن خبر بده .من راضی‌ام . روح الله ماشین را کنار خیابان نگه داشت با خوشحالی گفت:" راست میگی زینب ؟" 🌸زینب نمی‌دانست چطور این جملات به زبانش می‌آید. اما فقط می دانست به چیزی که می گوید ایمان دارد. 🌾_ اره، جدی میگم‌ حتما احتیاج داشتن که بی خبر بردنت. _بهت اطمینان داشتم این حرف خیلی قرص و محکمم کرد. 🍀وقتی رسیدن روح‌الله جریان یمن را به پدرش گفت. پدر نگاهی به او کرد و گفت:" اگر خواستی بری حتما زینب را با خودت ببر. 🌻موقع برگشت بازهم ماشینشان خراب شد . روح الله وام گرفت و توانست یک پراید مدل ۹۲ بخرد. ماشین را به نیت مهریه زینب به نام او زد. 🌸کلی هم سر به سرش گذاشت و به شوخی گفت:" بیا اگه مهریه ۱۴ سکه بود ،الان مهریه ات رو داده بودم تموم شده بود .اون روز بابام ازت پرسید چند تا سکه؟ گفتی ۱۱۴ تا." _تازه شانس آوردی میخواستم بگم ۳۱۴ تا سکه. 🌺 با هم کل کل می کردند و می خندیدند. 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 ┄┅─✵💝✵─┅┄ 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ @markazfarhangekhanevade 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌