❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۵۲ 🌺عملیات بعدی گرفتن روستای سابقیه بود .بعد از سابقیه روستای خلصه بود
خلاصه داستان دلتنگ نباش💞 قسمت۵۳ 🥀روز تاسوعا خبر شهادت مصطفی صدرزاده را آوردند. حال همه دگرگون شد .آوازه مصطفی در کل جبهه پیچیده بود. شبی که شهید شد همه دور هم جمع شدند. 🌾چند روز بعد از شهادت مصطفی همسرش سخنرانی کوبنده ای کرد. صوت سخنرانی در بین بچه ها پخش شده بود ،که میگفت:" مصطفی را دادم الحمدالله فدای سر حضرت زینب .خودم دخترم و پسرمم فدای ولی فقیه میشیم." 🌸 علی بعد از چند باری که آن را گوش کرد ،گفت:" عجب شیر زنی .شوهرش شهید شده چه صحبتی کرد .احسنت." 🌺همان شب با زینب تماس گرفت .هنوز یک بوق بیشتر نخورده بود که زینب گوشی را جواب داد. روح الله پرسید:"کجایی؟چقدر صدا میاد." _با مامان اینا آمدم هیئت. اونجا چه خبره؟ _ اینجا همه چیز خوبه. زدیم همه رو ترکوندیم ها. باید بیام برات تعریف کنم. به هرچی دوست داشتم رسیدم. 🏵زینب به حرف های روح‌الله که با شوق خاصی تعریف می‌کرد گوش می‌داد. حرف روح الله که تموم شد گفت:" یه چیزی بهت بگم من به تو افتخار می کنم روح الله تو بهترین شغل دنیا رو داری ،خیلی مردی روح‌الله." روح‌الله خیلی خوش حال شد. 🌹روح الله انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:" راستی میخواستم یه چیزی بهت بگم برو ببین همسر شهید صدرزاده سخنرانی کرده. دوست دارم توهمین طور محکم باشی. حتما گوش کن ." زینب سعی کرد بحث رو عوض کنه دلش نمی خواست به شهادت فکر کند. 📘روح الله دانشگاه پیام نور رشته زبان انگلیسی قبول شده بود.زینب کارهای ثبت نامش را انجام داده بود. روح‌الله تشکر کرد و با هم خداحافظی کردند. 🌷قرار بود عملیات آزادسازی شهر الحاضر انجام شود. کار شناسایی را به تیم سیدالشهدا سپرده بودند. عمار به همراه علی و میثم مدواری باید برای شناسایی می رفتند. 🍃اسماعیل هر سه نفرشان را تا جایی که با ماشین امکانش بود برد.باید ۶ کیلومتر پیاده می‌رفتند و همان راه را بر می گشتند. ساعت ۱۱ شب بود. رفت و برگشتشان تا نماز صبح طول می‌کشید. 🍂هوا بارانی بود و تاریک،شهر اهواز عنکبوتی شکل و مسیرهای زیادی داشت. باید بدون هیچ سر و صدایی از این خانه‌ها می‌رفتند. سگ‌های ولگرد هم در منطقه زیاد بودند که اگر یکی از آنها پارس می کرد دشمن متوجه حضور آنها می شد. 🌼مشغول کار شان بودند که دوتا سگ نزدیکشان شدند.به هم نگاه کردند.علی خرده نان هایی را درآورد و به آنها داد. سگ ها نان را از دست او خوردند و برایش دم تکان دادند. هر جا که می رفتند دنبالش بودند. همراهی آن دو سگ باعث می‌شد سگهای دیگر پارس نکنند و از این بابت خیلی خدا را شکر کردند. ❄اطلاعاتی را که خواستند جمع کردند. وقتی  برگشتن سرتاپایشان خیس اب شده بود. داخل پوتین هایشان آب رفته بود. 🍀علی مسیر را با جی پی اس نقطه گذاری کرده بود چون خودش این نقاط را نشانه‌گذاری کرده بود باید در عملیات می بود. 📌ادامه دارد... 🌷اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌷 ┄┅─✵💝✵─┅┄ 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ @markazfarhangekhanevade 🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐🌸࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``🌸``╯ ┗``╯ \╲‌