❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
📚 کتاب #نامیرا (قسمت نهم) مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه ی مجلس مردان، رقص ش
📚 کتاب (قسمت دهم) عبدالله در رؤیایی غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود میشدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می‌سوختند، غباری که خورشید را می‌پوشاند، اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می‌آمد کودکانی که از شلاق‌ها می‌گریختند رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود. ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش میزد عبدالله... عبدالله... عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرده ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشم های وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: انگار کابوس میدیدی! عبدالله منگ و گیج سر برگرداند و به روبرو خیره شد. گفت: چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه....کابوس نبود... کابوس نبود... برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده‌ی سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله بن زیاد رفته ای و حرمتت را بشکنند.» اینها دست از من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند.» و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم میرفتی! عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرده ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد.» و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم!» ادامه دارد... 🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐ 🆔 @MF_khanevadeh 🏴࿐🖤࿐🏴࿐🖤࿐🏴࿐ ‌‌╲\ ╭``┓ ‌ ╭``◼️``╯ ┗``╯ \╲‌