📚 کتاب
#نامیرا (قسمت چهاردهم)
#عبدالله_بن_عمیر به بنی کلب بازگشت، ام وهب پرسید از کوفه چهخبر، عبدالله گفت: بد ماجرایی است، ماجرای کوفه اه
ام وهب پرسید:
پسر زیاد را چگونه دیدی؟»
او فقط به خاموش کردن آتش کوفه می اندیشد و پاداشی که برای این کار از پسر معاویه نصیبش میشود.
ام وهب گفت:
کاش یزید شایسته تر از او را به کوفه می فرستاد که از پدر خوش نام بود و کوفیان را به خود جلب می کرد. اما پسر زیاد... همه ی کیاست او در این است که مخالفانش را یا به پشیزی راضی کند و یا به شمشیر و سنان سخن بگوید. او چنان از بیت المال میبخشد که گویی ارث پدری اوست.»
بعد سفرهی متقال کوچکی پهن کرده و بر آن کاسه ای شیر و خرما گذاشت. گفت:
پس یزید همچنین است که میگویی؟!» عبدالله گفت: «من از عبید الله می گویم!»
ام وهب از درگاه گوشه ی اتاق تکه نانی برداشت و کنار سفره نشست. گفت:
یزید اگر عبیدالله را نمی شناسد، پس وای به حال مسلمانان که امورشان در دست جاهلان است و اگر او را می شناسد، پس وای به حال مسلمانان که مفسدان و سالروسان بر آنها حکومت می کنند.
این نخستین بار بود که عبدالله چنین سخنانی از همسرش می شنید و
از این حرف بسیار تعجب کرد. گفت: ام وهب، تو از چه سخن می گویی؟! ا ام وهب تردید داشت که به سخن خود ادامه دهد، یا چون همیشه سکوت کند؛ اما زیر نگاه سنگین عبدالله چاره ای نداشت، جز این که مستقیم و بدون کنایه سخن خود را بگوید، گرچه با پاسخ تند و احتمالا دلگیری عبدالله مواجه شود. گفت:
عبدالله، تو چگونه از پسر معاویه دفاع می کنی، در حالی که بهترین مسلمانان به فسق و فجور او شهادت داده اند؟!»
عبدالله بر آشفت، اما هنوز آرام سخن می گفت: در غیبت من بر تو چه گذشته که چنین سخنانی میگویی، ام وهب بی درنگ سخن او را قطع کرد
بگو بر تو چه گذشته که بر حسین بن علی خرده می گیری و از مسلم روی می گردانی؛ برای دیدار با پسر زیاد شتاب می کنی و پسر مرجانه را بر فرزند فاطمه ترجیح میدهی!
صدای عبدالله بلند شد، نه به خشم، بلکه برای تأكید بر آنچه ام وهب فراموش کرده بود. گفت:
من سالها در سپاه معاویه بر مشرکان شمشیر کشیدم و...» ام وهب فریاد زد: تو به نام خدا و رسولش با مشرکان جهاد کردی، نه به نام معاویه و فرزندش؛ که همه میدانند او منکر وحی است
"اما خلیفه است و همه ی مسلمانان از شام و حجاز و مصر و با او بیعت کرده اند.
"جز حسین بن علی؛ که زاده ی وحی است و فرزند فاطمه"
عبدالله که تاب سخنان او را نداشت، سریع برخاست و به تندی از اتاق بیرون رفت
🔻🔻🔻🔻🔻
ام ربیع از خانه بیرون آمد و با بغضی فرو خورده به سمت خانهی عبدالله رفت. سلامی به عبدالله کرد که بالای اتاق سنگین و سرد نشسته بود و چهره درهم کشیده بود. بعد بی مقدمه گفت:
همه می پرسند؛ چرا ربیع که با آن شور و اشتیاق به کوفه رفت و با مسلم بیعت کرد، اکنون در خانه نشسته و از همه چیز کناره گرفته است.
عبدالله در سکوت سر به زیر داشت
ام ربیع گفت: ربیع تردیدهایی دارد و
حرف هایی می زند که همه از سخنان عبدالله است. او چنان به کوفیان و خرده می گیرد که سليمه هم بر آشفته و من میترسم زندگی آنها هنوز آغاز نشده، از هم بپاشد.
عبدالله پیدا بود که تنها به دنبال گریزگاه می گشت، تا سخنی که امربیع را آرام کند. گفت:
از قول من به ربیع بگو به آنچه خود می فهمد، عمل کند. سخنان من هم، اگر بهشت کسی را آباد نکند، باکی نیست، اما دوست ندارم برای کسی دوزخ را در پی داشته باشد.
ام ربيع ملتمسانه به عبدالله نگریست، گفت:
اما ربیع در برزخی که تو برایش ساختی، گرفتار شده و تنها تو میتوانی او را مطمئن سازی و از این برزخ رهایش کنی.»
عبد الله برآشفته برخاست:
چطور می توانم کسی را مطمئن کنم، در حالی که تردیدهای خودم، مرا در برزخی به پهنای زمین گرفتار کرده.»
و از اتاق بیرون رفت. ام وهب دلجویانه دست ام ربیع را گرفت و به رفتن عبدالله نگریست.
ادامه دارد...
@MF_khanevadeh