خیمه ها در ذو حُسَم برپا می شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستیم. کمی بعد سپاهی با هزار نفر جنگ جو نزدیک می شود. امام از آنها می پرسد: _ شما کیستید؟ _ ما سپاه کوفه هستیم. _ فرمانده شما کیست؟ _ حرّ ریاحی. _ ای حرّ! آیا به یاری ما آمده ای یا به جنگ ما؟ _ به جنگ شما آمده ام. _ لا حول و لا قوّهَ الّا بالله. سپاه حرّ تشنه هستند. گویا مدّت زیادی است که در بیابان ها در جست و جوی ما بوده اند. اینها نیروهای گشتی ابن زیادند، من می خواهم در دلم آنها را نفرین کنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش کن! این صدای امام حسین 'علیه السلام' است: 《به این لشکر آب بدهید، اسب های آنها را هم سیراب کنید》. یاران امام مَشک ها را می آورند و همه آنها را سیراب می کنند. خود امام حسین 'علیه السلام' هم، مشکی در دست گرفته است و با این مردم آب می دهد‌. این دستور امام است: 《یال داغ اسب ها را نیز خنک کنید》. به راستی، تو کیستی که به دشمن خود نیز، این قدر مهربانی می کنی؟ این لشکر برای جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذیرایی می کنی! ای حسین! ای دریای عشق و مهربانی! وقت نماز ظهر است. امام یکی از یاران خود به نام حَجّاج بن مَسروق را فرا می خواند و از او می خواهد که اذان بگویند. فضای سرزمین ذو حُسَم پر از آرامش می شود و همه به ندای اذان گوش می دهند. سپاه حرّ آماده نماز شدند. امام را می بینند که به سوی آنها می رود و چنین می گوید: 《ای مردم! اگر من به سوی شهر شما می آیم برای این است که شما مرا دعوت کرده بودید. مگر شما نگفته اید که ما رهبر و پیشوایی نداریم. مگر مرا نخوانده اید تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقی هستید من به شهرتان می آیم و اگر این را خوش ندارید و پیمان نمی شناسید، من باز می گردم》. سکوت پر معنایی همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حرّ می کند: _ می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟ _ نه، ما با شما نماز می خوانیم. لشکر حرّ به دستور او پشت سر امام به نماز می ایستند. آفتاب گرم و سوزان بیابان، همه را بی تاب کرده است. همه به سایه اسب های خود پناه می برند. 💞@MF_khanevadeh