❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند. حرّ آخرین نگاه خ
ای زنان دنیا! ای مادران! نگاه کنید که چه حماسه اي در حال شکل گیري است. به خدا هیچ مردي در دنیا نمیتواند عمق این حماسه را درك کند. فقط باید مادر باشی تا بتوانی عظمت این صحنه را درك کنی. امام حسین 'علیه السلام' به یاران خود که در خاك و خون غلطیده اند نگاهی می کند و اشک ماتم می ریزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند که تا یکی از آنها زنده اند، نگذارند هیچ یک از جوانان بنی هاشم به میدان بیایند. بیش از پنجاه یار وفادار، جان خود را فداي امام نمودند و اکنون نوبت هجده جوان بنی هاشم است، علی اکبر به میدان می رود. او آنقدر شبیه پیامبر صلی الله علیه وآله بود که هرکس دلش براي پیامبر صلی الله علیه وآله تنگ میشد او را نگاه میکرد. اکنون او سوار اسب می شود و مهار آن را در دست می گیرد. نگاه امام حسین 'علیه السلام' به سوي او خیره مانده است. از پس پرده اشک، جوانش را نظاره میکند. تمام لشکر کوفه، منتظر آمدن علی اکبر اند، آنها می خواهند دل امام حسین 'علیه السلام' را با ریختن خون علی اکبر به درد آورند. شمشیر او در هوا می چرخد و پی درپی دشمنان را به تباهی می کشاند. همه از ترس او فرار میکنند. نیزه ها و تیرها همچنان پرتاب می شود و سرانجام نیزه هایي به کمر علی اکبر اصابت میکند. اکنون نامردان کوفه فرصت می یابند و بر فرق سرش شمشیر می زنند. خون فوران میکند و او سر خود را روي گردن اسب می نهد. خون چشم اسب را می پوشاند و اسب به سوي قلب دشمن می رود. دشمنان شادي و هلهله می کنند و هر کسی با شمشیر ضربه اي به علی اکبر می زند. اسب سرگردان به میدان باز می گردد و علی اکبر روي زمین می افتد و فریاد می زند:《 بابا! خداحافظ》. علی اکبر روي دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سینه می گیرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و درحال پر کشیدن به اوج آسمان ها است. بعد از علی اکبر، محمد و عَون (فرزندان حضرت زینب علیهاالسلام)، قاسم(یادگار امام حسن 'علیه السلام') یکی پس از دیگری به شهادت می رسند. دیگر هیچ کس از جوانان بنی هاشم غیر ازعبّاس نمانده است. تشنگی در خیمه ها غوغا می کند، آفتاب گرم کربلا می سوزاند. گوش کن! آب، آب! اکنون عبّاس نزد امام می آید. اجازه می گیرد تا براي آوردن آب به سوي فرات برود. هیچ کس نیست تا او را یاري کند؟ این بار امام حسین 'علیهالسلام' به همراهی عبّاس می رود. دو برادر با هم به سوي فرات هجوم می برند. صدایی در صحرا میپیچد: 《مبادا بگذارید که آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود》. صدای دو برادر در دل صحرا میپیچد. « اللّه اکبر » حسین و عبّاس به پیش می تازند. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد. دستور می رسد: « بین دو برادر فاصله ایجاد کنید، سپس تیر بارانشان کنید » تیراندازان شروع به تیراندازي می کنند. خداي من! تیري به چانه امام اصابت می کند. امام می ایستد تا تیر را بیرون بکشد. خون فواره می کند. امام، خون خود را در دست خود جمع می کند و به سوی آسمان می پاشد و به خدای خود عرضه می دارد: 《خدایا! من از ظلم این مردم به سوي تو شکایت می کنم》. لشکر از فرصت استفاده می کند و بین امام و عبّاس جدایی می اندازد. خدایا، عبّاس من کجا رفت؟ چرا دیگر صداي او را نمی شنوم؟ امام به سوي خیمه ها باز می گردد. نکند خطري خیمه ها را تهدید کند. عبّاس همچنان پیش می تازد و به فرات می رسد. اي آب! چه زلال و گوارایی! تشنگی جان او را بر لب آورده است. وقتی دست خود را به زیر آب میزند، او را بیشتر به یاد تشنگی کودکان و خیمه نشینان می اندازد...، لبهاي خشک عبّاس نیز، در حسرت آب می ماند. اي حسین! بر لبِ آبم و از داغ لبت میمیرم! عبّاس به سوي خیمه ها به سرعت باد پیش می تازد، تا زودتر آب را به خیمه ها برساند. سپاه کوفه او را محاصره می کنند. یک نفر با هزاران نفر روبرو شده است. ده ها نفر را به خاك و خون می نشاند. نگاه او بیشتر به سوي خیمه ها است و به مشک آبی که در دست دارد، می اندیشد. او بیشتر به فکر مشک آب است تا به فکر مبارزه. او آمده است تا آب براي کودکان ببرد، علی اصغر تشنه است! در این کارزار شمشیر و خون، شمشیر نَوْفل به دست راست عبّاس می نشیند. بی درنگ شمشیر را به دست چپ می گیرد و به مبارزه ادامه داده و فریاد می زند: 《به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید من هرگز از حسین، دست بر نمی دارم》. دست چپ سقّاي کربلا نیز قطع می شود، امّا پاهاي عبّاس که سالم است. اکنون او با پا اسب را می تازاند، شاید بتواند به خیمه ها برسد امّا افسوس...! در این میان تیري به مشک آب اصابت میکند و اینجاست که امید عبّاس نا امید می شود. آب ها روي زمین می ریزد. او دیگر آبی با خود ندارد، پس چگونه به خیمه ها برگردد؟ عبّاس روي زمین می افتد و صدایش بلند می شود:《 برادر! مرا دریاب》. نگاه کن! اکنون سرِ عبّاس بر زانو