زبون و خوار بنگر خصم رسوا را
که در خون می کشاند جسم گلها را
نبود انگشتری در دست او امّا
برید از کین عدو انگشت یحیی را
شهیدِ معرکه « سنوار » ثابت کرد
که آرامش نباشد موج دریا را
کجا دانند حال آن سبکبالان
کسانی که نمی فهمند فردا را
ز « عِنْدَ رَبِّهِمْ » روزی گرفت آخر
ز « بَلْ اَحْیا » ببین یحیای زیبا را
شهیدان میهمانِ ویژه ی حقّ اند
ببین مهمان خوب حق تعالا را
ز پا افتاد امّا خم نشد قدّش
ببین در خاک و خون سروِ دلارا را
ز پا ننشست آری پیش صهیون ها
نَبُرده نزدشان دستِ تمنّا را
نشسته ، ایستاده ، با عدو جنگید
وَ در حیرت فرو بُرده ست دنیا را
بصیرت چون حقیقت آوَرَد «یاسر»
بخواه از حق هماره چشم بینا را
**
محمود تاری «یاسر»