- آشفتگیه‌باید‌ببخشید -
بهم گفت : دلتنگی رو واسم توصیف میکنی؟!
گفتم : دلتنگی همونِ که هر روز صبح با روشن شدن هوا و باز شدن چشمات میاد سراغت ! تو نادیده اش میگیری اما اون بی حرف باهات صبحانه میخوره ، درس میخونه ، کار میکنه ، عکس میگیره ، حرف میزنه ، مهمونی میره ، غذا درست میکنه و .. اما یه جایی موقع استراحت و تنهاییت ، گوشه‌ی تاکسی یا اتوبوس ، موقع مسواک زدن یا سر نماز ، خِرِت و میگیره و بغض میشه تو گلوت ، اشک میشه تو چشمات لرزش میشه تو دستات ، خشم میشه تو رفتارتُ بهت میگه : من هنوز هستم . دلتنگی همون حسیِ که ساعت ها میشینی و هزار تا دلیل و منطق برای خودت میاری که : به این دلیل و به اون دلیل نباید دلتنگ باشی ، اما درست یک ساعت بعد یه چیزی به دلت چنگ میزنه و میگه : تو بگو ! اما من که هنوز هستم . دلتنگی همون حسی که کمرنگ میشه ، اما تموم نمیشه . دلتنگی همونه که ازت یه ادم دیگه میسازه ، یه ادم جدید ، یه ادمی که هیچ شباهتی به روز های قبل از دلتنگی نداره ، یه ادمی که برای خودتم غریبست که چی شد ، چرا اینجوری شد؟! یه ادمی که یه روزی تیکه هاش و جمع کرده و بهم چسب زده و از جاش بلند شده و تصمیم گرفته سرد تر از قبل ، خشک تر از دیروز ، بی احساس تر از پارسالُ محکم تر از گذشته قدم برداره .. و تو این راه کلی تشویق میشه و قدرتش تحسین میشه اما این وسط فقط خودشِ که میدونه چقدر شکننده تر و نحیف تر از قبل شده . دلتنگی چیز عجیبیِ .. خیلی خیلی عجیب !'( ؛