گفتم :
دلتنگی همونِ که هر روز صبح با روشن شدن هوا و باز شدن چشمات میاد سراغت !
تو نادیده اش میگیری اما اون بی حرف باهات صبحانه میخوره ،
درس میخونه ،
کار میکنه ،
عکس میگیره ،
حرف میزنه ،
مهمونی میره ،
غذا درست میکنه و ..
اما یه جایی موقع استراحت و تنهاییت ،
گوشهی تاکسی یا اتوبوس ،
موقع مسواک زدن یا سر نماز ،
خِرِت و میگیره و بغض میشه تو گلوت ،
اشک میشه تو چشمات لرزش میشه تو دستات ، خشم میشه تو رفتارتُ بهت میگه : من هنوزهستم .
دلتنگی همون حسیِ که ساعت ها میشینی و هزار تا دلیل و منطق برای خودت میاری که : به این دلیل و به اون دلیل نباید دلتنگ باشی ، اما درست یک ساعت بعد یه چیزی به دلت چنگ میزنه و میگه : تو بگو ! اما من که هنوز هستم .
دلتنگی همون حسی که کمرنگ میشه ، اما تموم نمیشه .
دلتنگی همونه که ازت یه ادم دیگه میسازه ،
یه ادم جدید ،
یه ادمی که هیچ شباهتی به روز های قبل از دلتنگی نداره ، یه ادمی که برای خودتم غریبست که چی شد ، چرا اینجوری شد؟!
یه ادمی که یه روزی تیکه هاش و جمع کرده و بهم چسب زده و از جاش بلند شده و تصمیم گرفته سرد تر از قبل ،
خشک تر از دیروز ،
بی احساس تر از پارسالُ
محکم تر از گذشته قدم برداره ..
و تو این راه کلی تشویق میشه و قدرتش تحسین میشه اما این وسط فقط خودشِ که میدونه چقدر شکننده تر و نحیف تر از قبل شده .
دلتنگی چیز عجیبیِ ..
خیلی خیلی عجیب !'( ؛