🍃 داشتیم خانه‌مان را می‌ساختیم و عمله و بنای کار ، خودمان بودیم. عصر بود ، خسته از کار نشستیم به استراحت. آنقدر کار کرده بود که دستهایش تاول زده بود. گفت: کار ساختمان دیگر تمام است ، اگر اجازه بدهید بروم جبهه. گفتم تو که زیاد رفته ای ، این بار جبهه نرفته ها بروند. ساکت شد ، چیزی نگفت... جانمازم را که باز کردم آمد و جمعش کرد. گفت: این همه نماز خوانده‌ای ، اجازه بده کمی هم بی نمازها نماز بخوانند. جوابی نداشتم...رفت... + پدر بزرگوار شهید 🌹 🥀| @masjed_gram98