#خاطرات_شهدا
آن شب قرار بود مصطفی تهران
بمونه😍،
عصر بود و من در اتاق عمليات
نشسته بودم که ناگهان در🚪
باز شد و مصطفی وارد شد!😳
تعجب کرده بودم.
منو نگاه👀 کرد و گفت:
"مثل اينکه خوشحال نشدی
ديدی من برگشتم‼️
من امشب برای شما برگشتم."😢
گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر
من برنگشتی. برای کارت
آمدی😑😒."
با همون مهربونی☺ گفت:
"... تو می دونی من در همه
عمرم از هواپيمای خصوصی
استفاده نکردم🛩 ولي امشب
اصرار داشتم برگردم،
با هواپيمای خصوصی اومدم که
اينجا باشم."😌👌
گفتم: "مصطفی من عصر که
داشتم کنار کارون قدم می زدم
احساس کردم اينقدر دلم پُره که
می خوام فرياد📢 بزنم.
احساس کردم هر چی توی اين
رودخانه فرياد بزنم📢، باز نمی
تونم خودمو خالی کنم😭
اون قدر در وجودم عشق 💔بود
که حتی تو اگر می آمدی نمی
تونستی منو تسلی بدی."😒😰
خنديد😂 و گفت: "تو به عشقِ
بزرگتر از من نياز داری و اون
عشق خداست😌💙.
بايد به اين مرحله از تکامل
برسی که تو را جز خدا و عشق
خدا 💙هيچ چيز راضی نکنه
حالا من با اطمينان خاطر می تونم
برم ...."😌
#شهيد_مصطفی_چمران
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹
@masjed_gram