مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سوم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ اون شب وقتی مهمون
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞 چند روز بعد مراسم شیرینی خورون و نامزدی در خونه ما برگزار شد. مردا و زنا جدا تو دو تا اتاق نشسته بودن. من تو انباری قایم شده بودم و زار زار گریه میکردم😭 خدیجه همه جارو دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدام کرد. 💠 وقتی منو با اون حال زار دید شروع کرد به نصیحت کردن و گفت دختر! این کارا چه معنی داره؟ مگه بچه شدی؟ تو دیگه چهارده سالته. همه دخترای هم سن تو آرزوشونه پسری مثل صمد بیاد خواستگاریشون و ازدواج کنن☺️👌 مگه صمد چه عیبی داره؟😒 صمد پسر خوبیه ☺️ تو رو هم دیده و خواسته😎 از خر شیطون بیا پایین. با حرفای زن داداشم کمی آروم شدم. باهم رفتیم تو حیاط. رفتیم تو اتاق و همه برام دست زدن و به ترکی شعر خوندن🌹👏🌹 ولی من حس و حالی نداشتم😔 اصلا انگار قرار نبود عروس بشم😏 تو دلم خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه و پدرم رو ببینم🤕 مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشه تمام غم و غصه ها یادم میره😍😍😍 چند روز از اون ماجرا گذشت. یه روز صبح بهاری تصمیم گرفتم برم تو حیاط باغچه سرسبز رو ببینم. مشغول تماشا و لذت بردن بودم که یهو صدایی شنیدم😳 انگار کسی از پشت درختا صدام میکرد🤔 اول ترسیدم و جا خوردم 😨ولی کمی که گوش دادم صدا واضح تر شد و بعدم یه نفر از دیوار کوتاهی که پشت درختا بود پرید توی باغچه😱 تا خواستم حرکتی کنم سایه ای از روی دیوار دوید و اومد جلوم وایساد😰 باورم نمی شد🙄 صمد بود🙃 با شادی سلام داد😍 دستپاچه شدم بدون اینکه حرفی بزنم دویدم توی حیاط و رفتم تو اتاق و در رو از پشت قفل کردم😶 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚