مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_شانزدهم •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞با تولد
🌸🍃 🍃 ❤️ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💞زمستان هم داشت تموم میشد☁️روزای آخر اسفند بود؛اما هنوز برف ها آب نشده بودن❄️ 💠 کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش🔥منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خونه تکونی و شست و شوی ملحفه ها و رخت و لباس بودن. روز ها شیشه ها رو تمیز می کردیم،عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق⚡️🌪میشد باران میومد🌧 و تمام زحمتامون روبه باد می داد. چند هفته بیشتر به عید🍃نمونده بود که سربازی صمد تموم شد فکر میکردم💭خوشبخت ترین زن قایش هستم با عشق و علاقه زیادی از صبح☀️تا عصر خونه رو جارو میکردم و از سر تا ته خونه رو میشستم با خودم میگفتم :عیب نداره در عوض این بهترین عیدیه که دارم. شوهرم کنارمه و باهم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت میبریم❤️ ✨ صمد اومده بود و دنبال کار میگشت.کمتر تو خونه پیداش میشد، برای پیدا کردن کار درست و حسابی میرفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم🌤و صبحانه خوردیم مادر شوهرم در اتاق ما رو زد بعد از سلام و احوالپرسی دو قلوها رو یکی یکی اورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت:من امروز میخوام برم خونه خواهرت،شهلا کمی کار داره میخوام کمکش کنم.این بچه ها👼دست و پا گیرن،مواظبشون باشید. 🔴 موقع رفتن رو به من کرد و گفت:قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیفه اونو جارو کن و دوده اش 🌫رو بگیر. صمد لباس پوشیده بود که بره. کمی به فکر فرو رفت و گفت:تو میتونی هم مواظب بچه ها باشی هم خونه تکونی کنی؟ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هام آویزان شد☹️. بدون اینکه جوابی بدم. صمد گفت:نمیتونی هم خونه رو تمیز کنی و هم به بچه برسی. کتش👔را در اورد و گفت:من بچه ها رو نگه می دارم تو برو اتاق ها رو تمیز کن.کارت که تمام شد من میرم.🚶♂ با خودم فکر کردم تا صبح زوده و بچه ها خوابن بهتره برم اتاق ها رو تمیز کنم صمد هم موند اتاق خودمون تا مواظب بچه ها باشه. 🏡 پنجره های اتاق دم دستی رو باز گذاشتم. لحاف کرسی رو از چهار گوشه بالا دادم روی کرسی، تشک ها رو برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو رو دست گرفتم تا اتاق رو جارو کنم صدای گریه💦دو قلوها درومد. اول اهمیتی ندادم فکر کردم صمد اونا رو ارام میکنه اما کمی بعد صدای صمد هم بلند شد. قدم!قدم! بیا ببین این بچه ها چی میخوان؟! جارو رو انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمون که اون طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودن و شیر میخواستن یکی از اونا رو دادم بغل صمد و اون یکی رو خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول اماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود شیر داد و من هم به آن یکی بچه، بپا شیرشون رو خوردن و ساکت شدند. 🌼 از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق هنوز اتاق رو تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه‌ی دو قلوها بلند شد حتما خیس کرده بودن مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدام کنه، برم دنبال بچه ها. 🍃 حدسم درست بود♀دو قلوها که شیرشون رو خورده بودن حالا جاشون رو خیس کرده بودن. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه میکرد و میگفت:میخواهم یاد بگیرم و برای بچهای خودمون استاد بشم.😉🙂 بچه ها رو تر و خشک کردم، شیرشون رو خورده بودن. خیالم راحت بود تا چندساعتی آرام میگیرن و میخوابن. ❇️ دوباره رفتم سراغ کارم جارو رو گرفتم دستم و مشغول شدم. گردوخاک اتاق رو برداشته بود، با روسری‌ام جلوی ‌دهانم رو بستم. آفتاب☀️کم رنگی به اتاق می تابید ‌و ذرات گردوغبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی میکردن. فکر کردم اتاق رو که جارو کردم، برم تشک ها رو روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورن و دوباره صدای گریه‌ی بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. 🙎♂ قدم!قدم!بیا ببین این بچه ها چی میخوان؟! جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمون بچه ها شیرشان رو خورده بودن و جاشون‌ هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟!☹️🤔🙄 ناچار یکی از اونا رو من بغل کردم و اون یکی رو صمد، شروع کردیم ‌توی اتاق به راه رفتن . 🎀 نگران کارهای مانده بودم، صمد هم دیرش شده بود اما با این حال منو دلداری می داد و می گفت:بچه ها که خوابیدن خودم میام کمکت . ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• هر شب در ڪانال☺️👇🏻 📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚