قصیده غرّای فرزدق در وصف حضرت (علیه السلام) هشام بن عبدالملک در زمان حکومت برادرش ولید بن عبدالملک اموی به قصد حج، به مکه آمد و به آهنگ طواف، قدم در مسجدالحرام گذاشت. 🕋 وقتی به منظور استلام حجرالاسود به نزدیک کعبه رسید، فشار ، میان او و حطیم حائل شد، ناگزیر عقب نشینی کرد و بر منبری که برای وی نصب کردند، به کاهش ازدحام جمعیت نشست و بزرگان شام که همراه او بودند در اطرافش جمع شدند و به تماشای مطاف پرداختند. 📖 فَبَینَمَا هُوَ کذَلِک إِذْ أَقْبَلَ عَلِی بْنُ الْحُسَینِ(علیه السلام) فَلَمَّا دَنَا مِنَ الْحَجَرِ لِیسْتَلِمَهُ تَنَحَّی عَنْهُ النَّاسُ إِجْلَالًا لَهُ وَ هِیبَةً وَ احْتِرَامًا وَ هُوَ فِی بِزَّةٍ حَسَنَةٍ وَ شَکلٍ مَلِیحٍ در این هنگام حضرت علی بن الحسین(علیهما السلام) که سیمایش از همگان زیباتر و جامه هایش از همگان پاکیزه تر و شمیم نسیمش از همه طواف کنندگان دلپذیرتر بود، از افق مسجد درخشید و به مطاف آمد و چون به نزدیک حجرالاسود رسید؛ موج جمعیت در برابر هیبت و عظمتش کنار رفتند و منطقه استلام را در برابرش خالی از ازدحام کرد، تا به آسانی دست به حجرالاسود رساند و به طواف پرداخت. تماشای این منظره موجی از خشم و حسد در دل و جان هشام بن عبدالملک برانگیخت و در همین حال که آتش کینه در درونش زبانه می کشید، یکی از بزرگان شام رو به او کرد و با لحنی آمیخته به حیرت گفت: این کیست که تمام جمعیت به تجلیل و تکریم او پرداختند و صحنه مطاف برای او خلوت گردید؟ هشام با آن که شخصیت امام(علیه السلام) را نیک می شناخت، اما از شدت کینه و حسد و از بیم آن که درباریانش به او مایل شوند و تحت تأثیر مقام و کلامش قرار گیرند، خود را به نادانی زد و در جواب مرد شامی گفت: او را نمی شناسم. در این هنگام روح حساس ابوفراس (فرزدق) از این تجاهل و حق کشی سخت آزرده شد و با آن که خود شاعر دربار اموی بود، بدون آن که از قهر و سطوت هشام بترسد و از درنده خویی آن امیر مغرور خودکامه بر جان خود بیندیشد، رو به مرد شامی کرد و گفت: اگر خواهی تا شخصیت او را بشناسی از من بپرس، من او را نیک می شناسم. آن گاه فرزدق در لحظه ای از لحظات تجلی و معراج روح، قصیده جاویدان خود را که از الهام وجدان بیدارش مایه می گرفت، با حماسه های افروخته و آهنگی پرشور سیل آسا بر زبان راند و گفت: هَذَا الَّذِی تَعْرِفُ الْبَطْحَاءُ وَطْأَتَهُ وَ الْبَیتُ یعْرِفُهُ وَ الْحِلُّ وَ الْحَرَمُ هَذَا ابْنُ خَیرِ عِبَادِ اللَّهِ کلِّهِمُ هَذَا التَّقِی النَّقِی الطَّاهِرُ الْعَلَمُ إِذَا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قَالَ قَائِلُهَا إِلَی مَکارِمِ هَذَا ینْتَهِی الْکرَمُ ینْمَی إِلَی ذُرْوَةِ الْعِزِّ الَّتِی قَصُرَتْ عَنْ نَیلِهَا عَرَبُ الْإِسْلَامِ وَ الْعَجَمُ یکادُ یُمْسِکهُ عِرْفَانَ رَاحَتِهِ رُکنُ الْحَطِیمِ إِذَا مَا جَاءَ یسْتَلِمُ یغْضِی حَیاءً وَ یغْضَی مِنْ مَهَابَتِهِ فَمَا یکلَّمُ إِلَّا حِینَ یبْتَسِمُ بِکفِّهِ خَیزُرَانٌ رِیحُهَا عَبِقٌ مِنْ کفِّ أَرْوَعَ فِی عِرْنِینِهِ شَمَمُ مُشْتَقَّةٌ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ نَبْعَتُهُ طَابَتْ عَنَاصِرُهَا وَ الْخِیمُ وَ الشِّیمُ ینْجَابُ نُورُ الْهُدَی مِنْ نُورِ غُرَّتِهِ کالشَّمْسِ ینْجَابُ عَنْ إِشْرَاقِهَا الْقَتَمُ حَمَّالُ أَثْقَالِ أَقْوَامٍ إِذَا فُدِحُوَا حُلْوُ الشَّمَائِلِ تَحْلُو عِنْدَهُ نَعَمُ هَذَا ابْنُ فَاطِمَةٍ إِنْ کنْتَ جَاهِلَه بِجَدِّهِ أَنْبِیاءُ اللَّهِ قَدْ خُتِمُوا اللَّهُ فَضَّلَهُ قِدْمًا وَ شَرَّفَهُ جَرَی بِذَاک لَهُ فِی لَوْحِهِ الْقَلَمُ مَنْ جَدُّهُ دَانَ فَضْلُ الْأَنْبِیاءِ لَهُ وَ فَضْلُ أُمَّتِهِ دَانَتْ لَهَا الْأُمَمُ عَمَّ الْبَرِّیةَ بِالْإِحْسَانِ فَانْقَشَعَتْ عَنْهَا الْغَیابَةُ وَ الْإِمْلَاقُ وَ الظُّلَمُ کلْتَا یدَیهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُمَا یسْتَوْکفَانِ وَ لَا یعْرُوهُمَا الْعَدَمُ سَهْلُ الْخَلِیقَةِ لَا تُخْشَی بَوَادِرُهُ یزِینُهُ اثْنَانِ حُسْنُ الْخُلْقِ وَ الْکرَمُ ... وقتی قصیده فرزدق به پایان رسید، هشام مانند کسی که از خوابی گران بیدار شده باشد، خشمگین و آشفته به فرزدق گفت: چرا چنین شعری تاکنون در مدح ما نسروده ای؟ فرزدق گفت: جدّی بمانند جدّ او و پدری همشأن پدر او و مادری پاکیزه گوهر مانند او بیاور تا تو را نیز مانند او بستایم. هشام برآشفت و دستور داد تا نام شاعر را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین عسفان میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند. 📚 البدایة والنهایة ابن کثیر/ مجلد ۸ / صفحه ۲۲۷ @dreshkevari @rozaneebefarda 🌐 @Mabaheeth