#مطالعه
#داستانهای_شگفت
#شهید_دستغیب
119 - معجزه عسکریین
سیدنا المعظم ابوالفضل و المعالی جناب آقای سید محمد هادی مدرس موسوی که سالیان متمادی در سامرا ساکن و در حرم حضرت عسکریین علیهما السّلام امام جماعت بودند و در جریان اخیر اخراج ایرانیانِ مقیم عراق بازگشته اند، قضایای عجیبی از معجزه امامین همامین عسکریین علیهما السّلام نقل نمودند که در اینجا دو داستان آن به نظر خوانندگان می رسد.
جوانی از اهل تسنن به نام مهدی، کُنیه ابن عباس که خود و پدرش از خدمه حرم مطهر می باشند با چند نفر از دوستانش لب رود دجله در سامرا می روند و مشغول لهو و لعب و نوشیدن عرق می شوند؛ پس از اینکه آخر شب برمی گردند، مهدی برای اینکه راه خود را نزدیکتر کند، داخل صحن مطهر می شود و از دری که از در دیگر خارج شود و به منزل خود برود. به مجرد داخل شدن به صحن مطهر عسکریین علیهما السّلام به زمین می خورد و دیگر بلند نمی شود، وقتی که مردم می آیند معلوم می شود که سکته کرده و از او بوی عرق می آید، او را برداشته و از صحن مطهر خارج می کنند و همان آخر شب این خبر در تمام سامرا منتشر شد و مردم سامرا برای آگاه شدن از موضوع از منازل خود بیرون آمده و به صحن مطهر داخل می شدند و هر کَس که خبر را می شنید به حرم وارد شده و با عادت مخصوص خود دعا و زیارت می کردند.
مهدی بعد از چند روز در بیمارستان بهوش آمد در حالی که نصف بدنش مشلول بود و بعد از مدتی از بیمارستان سامرا به بغداد منتقل شده برای معالجه مدت هشت ماه معالجه و رفت و آمد بین سامرا و بغداد و متوسل شدن به ابوحنیفه امام حنفیها در جهان اهل تسنن و به دراویش معروف اهل تسنن در عراق ، نتیجه حاصل نگردید.
تا اینکه یک روز مادر و اقوام و خویشان او پیشنهاد می کنند که خوب است شفا را از خود حضرات عسکریین دریابیم لهذا و چون پدر و برادر بزرگ مهدی از خدمه بودند بنا شد چند شب در حرم مطهر بیتوته کنند و تا صبح آنجا باشند تا آنکه شب سوم که شب مبعث پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله 27 ماه رجب سال 1386 هجری ( درست همان شبی که ضریح حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد عراق شد ) ساعت دو بعد از نصف شب مهدی که گردنش با خزفی به ضریح حضرت عسکریین بسته شده بود ، در خواب می بیند که شخصی با عمامه سبز بالای سر او ایستاده به او می گوید بلند شو . گفت من شلل دارم نمی توانم بایستم ، باز هم تکرار کرده و می رود .
مهدی می گوید از خواب بیدار شدم دستم را به ضریح گرفتم و بلند شدم باور نمی کردم . ضریح را گرفتم و با دستهایم تکان دادم چندین مرتبه تا آنکه یقین کردم که خواب نیستم و من به حالت اول برگشتم این بود که بنا کردم به فریاد زدن تا آنکه برادرم خضیر که در ایوان حرم مطهر حضرت عسکریین خواب بود ، بیدار شد و او هم وقتی برادر عاجز خود را دید که بر پای خود ایستاده ، دور ضریح می گردد و چنان با هر دو دستش تکان می دهد که ضریح به لرزش درآمده به او هم حالت بخصوص دست می دهد تا آنکه بعد از مدتی یک نفر دیگر از خدمه که موظف در باز کردن صحن بود می آید و این دو برادر را در چنین وضعی می بیند می رود به آقای شیخ مهدی حکیم اذان گوی جعفریهای سامرا می گوید و از وی می طلبد که بیاید روی گلدسته اعلان کند ، ایشان این کار را می کند . وقت اذان صبح، تمام اهل سامرّا در حرم مطهر حضرت عسکریین جمع شده و باز برای مرتبه دوم صحن و حرم مطهر پر از اهل سامرا می شود ، گوسفندهای زیادی کشته و شیرینی و شربت می دهند و زنها هلهله کنان وارد می شدند و دعا و نیایش می کردند.