زبانحال خانم زینب در کنار تربت مادر مادر سلام! می شنوی؟ زینب آمده! با یک بغل شکایت و ذهنی پر از سوال اول بگو که پیش خدا کی ببینمت؟ بعد از سه روز؟ چند دهه؟ یا که چند سال؟ آنجا که خوب می‏گذرد، با خدایتان جمعید دور حوض و کسی هم غریبه نیست اینجا هم اشک ما و دل تنگ خانه و جمع شبانه‏ی پدر و چاه دیدنی است ! در این سکوت غم زده حتی نمی شود با خاطرات دور و برت درد دل کنی اما شما هم از در و همسایه راحتی هم می شود که با پدرت درد دل کنی از ماجرای کوچه نگویی برای او! تنها بگو که حال همه خوبِ خوب بود یادش بخیر،حال همه خوب بود، حیف! دنیا چه زود می گذرد، حیف شد، چه زود... می‏بینمت هنوز میان حیاطمان مشغول کار پخت و پز و آرد کردنی مادر اگر که روسری‏ام را درآورم مثل قدیم موی مرا شانه می زنی بابا برام گفته پس از فوت مادرت می‌گفته‌ای همیشه «پدر! مادرم کجاست؟» حالا شده است نوبت من تا بپرسم از دیوار و میخ و کوچه و در «مادرم کجاست؟» آخر چرا بدون صدا باید اشک ریخت؟ مادر! گلویمان به خدا درد می کند گرچه به حد درد شما نیست... راستی پهلوت خوب تر شده یا درد می کند؟! مادر! چرا شبانه تو را دفن کرده ایم؟ اصلا چرا کسی به سراغت نیامده؟ مردم که گفته اند میاییم، دیر شد! پس هیچ کس چرا سر ِ ساعت نیامده؟! مادر! سوال‌ها که همه بی جواب ماند این بود رسم درددل؟ این بود مرهمت؟ پس می روم دوباره سر پله ی نخست مادر بگو که پیش خدا کی ببینمت؟   ا.سادات هاشمی https://eitaa.com/madahankhomein