ای خدا دیگردراین زندان ز پا افتاده ام بس شکنجه دیده ازشورو نوا افتاده ام مونس تنهایی من کـند و زنجیــرم شده چهــارده سال است در دام بلا افتاده ام همچو زهرا مـادرم عجل وفاتی گفته ام من همان بیمـار عشقم بی دوا افتاده ام کو طبیــبی که بیاید از وفا یک دم برم من چه کردم که چنین دور از رضا افتاده ام همچو مرغی پر شکسته در سیه چال ستم میـزنـم بال و پـر اما بی صـدا افتاده ام میزند گه بی هوا این خصم دون پایه مرا صیـد دام درد هـستم بـی هوا افتاده ام کس نمی پرسد ز خود از این تن رنجور من چـون عبا بر روی سجـاده چرا افتاده ام دشمنان رقاصـه ای را همدم من کرده اند من غریبم که به دور از آشــنا افتاده ام 📝شعر: استادخسروی فر https://eitaa.com/Madahankhomein