تازگی ها ؛ شب که می شود ؛ ذهنم بی اختیار به دورانِ کودکی ام بر می گردد ؛ در آغوشِ گرمِ مادرم خودش را جا می کند ، دستانِ مهربانش را می بوسد ، نفسی عمیق می کشد ، و میان امنیتِ بازوانش به خواب می رود … و من ؛ در نهایتِ بی پناهیِ این روزها ؛ چه اندازه دلخوشم ؛ به همین آرامشِ خیالی …