چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی به غیر تاول دستان مادرم
تنها اتاق خلوت رویای کودکی...
شاهانه بود چادر ارزان مادرم
قایم که می شدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته به دندان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته می شدیم
سر می گذاشتیم به دامان مادرم
اقساط ماهیانه ی بابای کارگر
کم بود در مقابل ایمان مادرم
غیر از دعا به حال من و خواهران من
چیزی نبود در تب و هذیان مادرم
یادش بخیر... شانه به موهام می کشید
قربان گیسوان پریشان مادرم
یک سفره ی پر از برکت پهن کرده ام
با پول تا نخورده ی قرآن مادرم
از روزگار درس فراوان گرفته ام
اما هنوز طفل دبستان مادرم
هرگز قسم به جان عزیزش نخورده ام
دلتنگ مادرم شده ام...جان مادرم
کو شانه ای که سر بگذارم به روی آن
حالا که آمده ست سر شانه مادرم
ملکیان
شادی روح همهی مادران آسمانی
صلوات و فاتحهای بفرستیم.
https://eitaa.com/joinchat/3542745823C3e1ead0ed9