تضمین غزل سعدی
-----------
پیچید سمت صحرا آوای بی قراران
برخاست بوی ماتم از اشک رهگذاران
می گویم از غم گل اندوه گلعِذاران
بگذار تا بگریم چون ابرِ در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
در کوی بی قراری هر کس رسیده باشد
تصویری از رخ گل بر دل کشیده باشد
از وصل روی یارش باید شنیده باشد
هر کو شراب فُرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
از هجر روی گلها خون شد گلاب چشمم
لبریز باد و باران گشته سحاب چشمم
شبنم ز رخ چکیده در اضطراب چشمم
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
افتاده دل ز هجران در پیچ و تاب حسرت
بر دیده ها نتابد جز آفتاب حسرت
مانده درین بیابان تنها سراب حسرت
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
بر دوشِ رازداران بار ملامت آمد
بگذشت شام حسرت صبح سعادت آمد
چون روشنای عالَم با این اشارت آمد
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
تا دیده و دل من شد آشنای عشقت
افتاد در سر من حال و هوای عشقت
با اشتیاق گفتم من از وفای عشقت
چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الّا یک از هزاران
«یاسر» اگر که تیری آید ز دهر بر دل
افتد شرار بر جان سوزد ز هجر گر دل
گوییم از رخ یار آئينه گشت هر دل
«سعدی» به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمی توان کرد الّا به روزگاران
دارم ز هجر یارا اندوه بی نهایت
از تو نگویم ای گل از خود کنم شکایت
خون کرده قلب ما را هر جمله زین روایت
چندت کنم حکایت شرح این قدَر کفایت
باقی نمی توان گفت الّا به غمگساران
محمود تاری «یاسر»
@Maddahankhomein