علیه السلام پرسيد ازقبيله كه اين سرزمين كجاست؟ اين سرزمين غمزده در چشمم آشناست اين خاك بوی تشنگی و گريه می ‌دهد گفتند:«غاضريه» وگفتند: «نينوا»ست دستی كشيد بر سر و بر يال ذوالجناح آهسته زيرلب به خودش گفت:كربلاست توفان وزيد از وسط دشت، ناگهان افتاد پرده، ديد سرش روی نيزه‌هاست يحيای اهل بيت در آن روشنای خون بر روی نيزه ديد سر از پيكرش جداست توفان وزيد، قافله را برد با خودش شمشير بود وحنجره و ديد در مناست باران تير بود كه می ‌آمد از كمان بر دوش باد ديد كه پيراهنش رهاست افتاد پرده، ديد به تاراج آمده ست مردی كه فكر غارت انگشتر و عباست برگشت اسب از لب گودال قتلگاه افتاد پرده، ديد كه در آسمان عزاست شاعر/ مريم سقلاطونی