فرش کوچکی انداخت گوشه‌ی حیاط خانه‌ی پدری‌اش. توی آفتاب پیرمرد را از حمام آورد. روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی‌اش رامی‌بوسید. و می‌گفت: همه‌ی دل‌خوشی من توی این دنیا، پدرمه... دوباره پیشانی‌اش را بوسید. خندید، پدرش خندید:)) ‹💠⃟🇮🇷› بسیج دانش آموزی ‹💠⃟🇮🇷› 🆔@madreseyeEshgh