2⃣ مسافر قم، قسمت دوم
🕙 وقتی رسیدیم به حرم، ساعت از ۱۰ گذشته بود و شهر کاملاً بیدار و مردم در رفت و آمد بودند. بعضی از بچهها همچنان نق میزدند که کاش به جای حرم، پارک یا کافهای چیزی میرفتیم. من اما خوشحال بودم و انگار توی دلم قند آب میکردند. از آخرین باری که زیارت اومده بودم، بیشتر از یازده سال میگذشت.
قبل از ورود به حرم، به دفتر امانت چادر رفتیم. عاشق چادر گلدار امانتی شدم. چادر سارا از چادر من هم خوشآب و رنگتر بود، اما سارا دوستش نداشت.
😀 به پیشنهاد استاد، گروهگروه شدیم تا خیلی معطل همدیگه نشیم. استاد و پسرهای کلاس یک گروه شدند و ما دخترا سه تا گروه چهارنفری. قرار شد استاد ساعت حرکت رو به یک نفر از هر گروه خبر بده.
من و سارا و فرشته و نرجس با وجود همه اختلافنظرهایی که داشتیم، مثل همیشه همگروه شدیم.
نگاهی به قیافه درهم بچهها که با چادرهاشون درگیر بودن کردم و برای عوضشدن حال و هوا گفتم: بهبه! به این میگن توفیق اجباری! انگار قسمت بوده اول بیایم زیارت خانوم.
❓ فرشته با بیحوصلگی گفت: قسمت کدومه؟ به این میگن بدشانسی! الان باید توی جاده میبودیم، نه تو شلوغی حرم.
بچهها داشتن صحن رو برای پیداکردن یه جای دنج برای نشستن بررسی میکردن.
با تعجب گفتم: مگه نمیاین داخل؟
سارا گفت: نه بابا! من حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. یه گوشه همینجاها میشینم.
فرشته کنار سارا ایستاده بود و قصد اومدن نداشت. به نرجس نگاه کردم. انگار دودِل بود. دستش رو کشیدم و با خودم همراهش کردم. بعد به فرشته و سارا که داشتند به طرف سایهٔ دیوار میرفتن، لبخندی زدم و گفتم: خیلی دلتون رو به این سایه خوش نکنید. یکی دو ساعت دیگه که آفتاب بیاد وسط آسمون، مجبورین بیاین داخل.
☀️ فرشته با شنیدن این حرف مثل برقگرفتهها از جا کنده شد. گرما نقطه ضعف همیشگی فرشته بود. یادمه قبل از سفر دائم نق میزد که قم حتی تو فروردین گرمه و کاش این اردو توی پاییز بود. هرچی که بود، بچهها ولو با اکراه، با من و نرجس همراه و وارد این بهشت زمینی شدن. بدون عجله از رواق آیینه گذشتیم و خودمون رو به ضریح رسوندیم. سارا دور ایستاد و محو تماشای در و دیوار و آینه و کاشیکاریها بود.
👤 فرشته و نرجس جلوتر آمدند و مثل بقیه زنان و دخترانی که بعضی همکلاسیهای خودمون بودن، بر شبکههای نقرهای ضریح دست کشیدن و دور اون چرخیدن. من برخلاف همه یکجا ایستادم و خودم رو به ضریح چسبوندم. مثل بچگیهام که مامان میگفت: صورتت رو بچسبون به ضریح و فکر کن عمه جانت حضرت معصومه بغلت کرده. غرق زیارت و راز و نیاز بودم که دستی به شونم خورد. چشم باز کردم و برگشتم. فرشته در حالی که سعی داشت آروم بهنظر برسه گفت: زیارت قبول حاجخانوم! پای خودت و ما به جهنم! اما فکر سر فرشتهها باش.
❗️ طفلیا سردرد شدن از بس فَک زدی و حاجت خواستی! درسته حضرت معصومه فامیل امامرضاست و خانوم خوبی بوده، اما دلیل نمیشه منتظر معجزه باشی.
خندیدم و گفتم: محض اطلاعت حضرت معصومه خواهر امامرضاست. در ضمن ایشون خانوم نیستن و دختر خانوم و مجرد بودن و سنشون هم یکمی از ما بیشتر بوده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا! حرم به این خوشگلی و بزرگی واسه یک دختره. مگه حضرت معصومه چه ویژگی یا داستان خاصی داشته که آنقدر مهم شده.
🧡 دلم هری ریخت. با خودم گفتم: نکنه نتونم خانوم رو درست معرفی کنم. دلم میخواست واسه فکرکردن وقت کافی داشته باشم، برای همین گفتم: اینجا که جای حرفزدن نیست. بعد دست سارا که همچنان محو در و دیوار بود رو گرفتم و گفتم: بیا خانوم هنردوست! بیا ببرمت ایوان آیینه که هم تو بیشتر از معماری این حرم کیف کنی، هم گپ و گفتمون مزاحم بقیه نباشه.
📖
#داستان_کوتاه ؛ ویژه ولادت
#حضرت_معصومه سلاماللهعلیها و دهه کرامت
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran