#رمان_زن_زندگی_آزادی
#پارت_یک
از ترس تمام بدنم میلرزید. خون از گوشه
سرم میریخت و چشم هایم تقریبا جایی را
نمیدید. صدای چکمه هایشان نزدیک و نزدیک تر میشد. خانهای را دیدم که در پارکینگش باز بود. تمام توانم را جمع کردم
و دویدم داخل ، پسری که تازه از ماشینش
پیاده شده بود ریموت در را زد ، کرکره پایین
میآمد که دیگر جایی را ندیدم و چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، دیدم که روی یک تخت گرم و نرم هستم. هنوز گیج بودم
به دور و برم نگاهی انداختم، یک اسکلت
آناتومی در کتابخانه دیدم. مغزم شروع به
آنالیز کرد که دیشب چه اتفاقی افتاد و من
چرا اینجا هستم و هم زمان سعی کردم
خودم را از تخت جدا کنم. آرام، آرام خودم را به در اتاق رساندم و در را باز کردم، خانهای ساکت و آرام و به دشت تمیز و مرتب. یک دفعه نگاهم به کاناپه افتاد.
میخکوب شدم؛بله! همان پسری بود که
دیشب در پارکینگ را بست قد بلندی داشت
بیچاره با حالتی مچاله خوابیده بود؛ از این کارش خوشم آمد . یک دفعه یاد زخم سرم
افتادم. همین که آمدم حرکت کنم بهسمت
آینه، پاهام به سیم سه راهی گیر کرد و موبایلی که توی شارژ بود روی زمین افتاد
و صدای بدی داد. از خواب پرید. دست و پایم را گم کردم نمیدانستم چه بگویم،با
اضطراب و صدای نخراشیده گفتم: ببخشید
رامین: برای چی عذرخواهی؟ چرا از تخت
بلند شدی؟! دیشب فشار عصبی شدیدی
بهت وارد شده بود، بدنت هنوز ریکاوری
نشده صبر کن صبحانه رو آماده کنم.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و کولهام
را روی دوشم انداختم و گفتم:
ممنون که بهم کمک کردید و سمت در حرکت کردم.
#رمان_زن_زندگی_آزادی
*ادامه دارد.