از ترس تمام بدنم می‌لرزید. خون از گوشه سرم می‌ریخت و چشم هایم تقریبا جایی را نمی‌دید. صدای چکمه هایشان نزدیک و نزدیک تر می‌شد. خانه‌ای را دیدم که در پارکینگش باز بود. تمام توانم را جمع کردم و دویدم داخل ، پسری که تازه از ماشینش پیاده شده بود ریموت در را زد ، کرکره پایین می‌آمد که دیگر جایی را ندیدم و چیزی نفهمیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم، دیدم که روی یک تخت گرم و نرم هستم. هنوز گیج بودم به دور و برم نگاهی انداختم، یک اسکلت آناتومی در کتابخانه دیدم. مغزم شروع به آنالیز کرد که دیشب چه اتفاقی افتاد و من چرا اینجا هستم و هم زمان سعی کردم خودم را از تخت جدا کنم. آرام، آرام خودم را به در اتاق رساندم و در را باز کردم، خانه‌ای ساکت و آرام و به دشت تمیز و مرتب. یک دفعه نگاهم به کاناپه افتاد. میخکوب شدم؛بله! همان پسری بود که دیشب در پارکینگ را بست قد بلندی داشت بیچاره با حالتی مچاله خوابیده بود؛ از این کارش خوشم آمد . یک دفعه یاد زخم سرم افتادم. همین که آمدم حرکت کنم به‌سمت آینه، پاهام به سیم سه راهی گیر کرد و موبایلی که توی شارژ بود روی زمین افتاد و صدای بدی داد. از خواب پرید. دست و پایم را گم کردم نمی‌دانستم چه بگویم،با اضطراب و صدای نخراشیده گفتم: ببخشید رامین: برای چی عذرخواهی‌؟ چرا از تخت بلند شدی؟! دیشب فشار عصبی شدیدی بهت وارد شده بود، بدنت هنوز ریکاوری نشده صبر کن صبحانه رو آماده کنم. سریع خودم رو جمع و جور کردم و کوله‌ام را روی دوشم انداختم و گفتم: ممنون که بهم کمک کردید و سمت در حرکت کردم. *ادامه دارد.