#پشت_سنگر_شهادت
#پارت11
سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت:
طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا.
_چشم.ممنون
_فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه.
_بازم چشم.
از پله های مارپیچ بالا رفت.
طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود.
در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود.
در را گشود: یاالله.
وارد شد.
ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد.
تلفن همراهش زنگ خورد.
از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد:
الو.
_سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل.
خندید:علیکم السلام آقای آیت الله.خوبی؟
_خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما.
امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ.
_آهان اونوقت چی مهمه؟؟
_اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟
_کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن.ماجراش خیلی طولانیه.
_ایول. دعوتم کن بیام خونت و اونجا خبرای کلاغا رو کامل کن.
_پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس.
پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم.
_خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم😜
_لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم.
_باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس.
خندید:
من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو.
به راشا بگم آدرسو واست میفرستم.
_باش، خدافظ.
_خدافظ نیست.خداحافظِ.
_باشه همون.خداحافظ.
_آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی.
با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد.
دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست.
_مثلا گفتم زود بیا.
دندان نما لبخند زد:
زود اومدم دیگه.
راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد.
کم نیاورد و لبخند زد:
دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ.
اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت.
حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود.
تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد.
ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم.
این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه.
الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد.
از اونجایی که شما صاحب خونه هستی .
بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟
فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد:
ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی.
یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته.
آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟
_آخه....
_گفتم درست؟؟
_بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟
_یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم.خب بگو بیاد دیگه.
_چشم. چرا میزنی؟؟
تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد:
خیابان فلسطین، ..............
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد