سینی کوچک را روی میز عسلی گذاشت: طبقه بالا سه تا اتاق هست ، اتاق وسطی از بقیش کامل تره ، میتونی وسیله هاتو بزاری اونجا. _چشم.ممنون _فقط زود بیا ، قهوت سرد میشه. _بازم چشم. از پله های مارپیچ بالا رفت. طبق گفته راشا سه اتاق آنجا بود. در اتاق وسط برخلاف اتاق های دیگر سفید بود. در را گشود: یاالله. وارد شد. ساکش را گوشه ای گذاشت و کنکاش اتاق را به وقتی دیگر موکول کرد. تلفن همراهش زنگ خورد. از اتاق خارج شد و همانطور که از پله ها پایین میرفت پاسخ داد: الو. _سلام حجت السلام و المسلمین علی آقای گل. خندید:علیکم السلام آقای آیت الله.خوبی؟ _خوب هستم ولی آقای آیت الله نیستم. آقای آیت الله شما هستی برادر ، شما. امّا الآن مهم نیست کی آقای آیت الله ِ. _آهان اونوقت چی مهمه؟؟ _اینکه کلاغا خبر آوردن خونه یافتی. خبراشون درسته؟؟ _کلاغا خبرا رو کامل نرسوندن.ماجراش خیلی طولانیه. _ایول. دعوتم کن بیام خونت و اونجا خبرای کلاغا رو کامل کن. _پیشنهاد شما درست. اما اینم در نظر بگیر که در این خونه غیر از من یک فرد دیگر وجود داره که صاحب خونس. پس باید بهش بگم و ازش اجازه بگیرم. _خب بگیر، اصلا گوشی رو بده بهش خودم یاریت کنم😜 _لازم نکرده یاری کنی.خودم میگم. _باشه پس من میرم حاضر شم. آدرسو واسم بفرس. خندید: من که از پس تو بر نمیام. برو حاضر شو. به راشا بگم آدرسو واست میفرستم. _باش، خدافظ. _خدافظ نیست.خداحافظِ. _باشه همون.خداحافظ. _آفرین . مواظب خودت باش . یاعلی. با فشار دادن دکمه قرمز رنگ به مکالمه شان پایان داد. دو پله باقی مانده را طی کرد و روبروی راشا نشست. _مثلا گفتم زود بیا. دندان نما لبخند زد: زود اومدم دیگه. راشا چپ چپ نگاهش کرد و فنجان قهوه را به دستش داد. کم نیاورد و لبخند زد: دکتر خرمّی یه داداش داره اسمش محمدِ. اون اولا که تازه منشی حامد شده بودم، یه روز محمد اومد مطب با حامد کار داشت. حامدم مریض داشت و تا تموم شدن نوبت مریضش نیم ساعت مونده بود. تو اون نیم ساعت ، محمد انقدر سوال پرسید و حرف زد مغز منو خورد. ولی خب همونجا جرقه رفاقت ما زده شد، و حالا یه سالی میشه که باهم دوستیم. این آقا محمد ما یه کوچولو زیاد پررویه. الآن که بالا بودم زنگ زد و خودشو دعوت کرد. از اونجایی که شما صاحب خونه هستی . بنده باید برای دعوت کردن مهمون ازت اجازه بگیرم. اجازه هست آقا محمد رو دعوت کنم؟؟ فنجانش را روی عسلی گذاشت و رو به جلو خم شد: ببین.تو الآن تو این خونه زندگی میکنی. یعنی چی؟؟ یعنی اینجا خونه خودته. آدم توی خونه خودش برای دعوت کردن دوست یا هرکس دیگه ای نیاز به اجازه نداره.درست؟؟؟ _آخه.... _گفتم درست؟؟ _بله درست.الآن من بگم بیاد؟؟ _یک ساعته دارم برا دیوار سخنرانی میکنم.خب بگو بیاد دیگه. _چشم. چرا میزنی؟؟ تلفن همراهش را برداشت و به محمد پیامک داد: خیابان فلسطین، .............. نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد