#پشت_سنگر_شهادت
#پارت14
گرم حامد را در آغوش گرفت:
خوشبخت بشی داداش،ببخش دیگه راشا نتونست بیاد تازه خونوادشو از دست داده هنوز داغداره.
به دل نگیر انشاءالله دامادی محمّد با هم دیگه میایم جبران میشه.
محمّد دندان نما لبخند زد:
بله ، بله . دامادی من نیاین که خفتون میکنم ، منتها اونجا هم تو هم راشا باید با خانواده تشریف بیارید.😁
علی چپ چپ نگاهش کرد:
کله پاچه!
محمد دندان هایش را به نمایش گذاشت و پاسخی به علی نداد.
صدای بوق تاکسی زرد رنگ از پشت سرشان بلند شد.
_من برم دیگه خداحافظ.
_به راشا سلام برسون. خدانگهدار.
_چشم بزرگیتو میرسونم . یاعلی.
دست تکان داد و با قدم های بلند از دوبرادر دور شد.
_میگم این قضیه راشا چیه؟؟ مامان و باباش چیجوری فوت شدن؟؟
_داستانش طولانیه از راشا رضایت بگیر شاید بعدا برات گفتم.
_اووووویَ علی هم میخواست داستان طولانیه هم خونه شدنش با راشا رو واسم بگه.ولی نگفت.
_جدای از اینکه ۶ ساعته بیرونیم و دامادم و وقت خوبی برای توضیح نیست باید بگم که دکتر باید راز دار باشه و راز بیمارشو فاش نکنه هروقت از راشا رضایت گرفتی بهم خبر بده تا برات توضیح بدم.
***************
دستش را روی گونه اش کشید:
مامان جون، میبینی پسرت چقدر تنهاست؟؟؟
خونه رو می بینی چقدر سوت و کوره؟؟
میگن مادر چراغ خونس وقتی بره انگار هزار نفر رفتن قدرشو بدونین.🥺
ولی مامان...
من ، تو و بابا رو با هم از دست دادم.
به فکر من نبودین باهم دیگه رفتین؟؟
سه ماهه رفتین🥺
سه ماهه نیستین🥺
سه ماهه تنهام بابا جون🥺
دلم براتون تنگ شده بی معرفتا😭
ناگاه حرف آخر پدر به خاطرش آمد:
تو بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
سر گیجه گرفت:
بچه ی ما نیستی.
نمیتوانست جلوی اکوی این جمله در مغزش را بگیرد:
بچه ی ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
میتوانست این حقیقت را قبول کند؟؟
۱۹ سال زندگی...
۱۹ سال خاطره....
۱۹ سال هم نفس بودن.....
۱۹ سال عشق بین مادر و فرزند ، پدر و پسر...
چیز کمی است؟؟
میشود ۱۹ سال خاطره را تنها با دو جمله فراموش کرد؟؟؟
نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرش گذاشت:
نه!
اینا دروغه!
بابام داشته هزیون میگفته..
من راشا حیدری اَم ، مامانم آتوسا مردان حسینیِ و بابام محسن حیدری.
هر حرفی که این حقیقت رو تکذیب کنه دروغه.
دروغ محض.
داغ دلش بسیار بود.
تا حدی از مرگ پدر و مادرش غمگین بود که فرصت نکرده بود حرف آخر پدرش را تجزیه و تحلیل کند:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم.
خواب برای رهایی از این افکار بهترین گزینه بود.
قبلا غیر از غم پدر و مادرش دغدغه دیگری نداشت اما حال نگران میشد.
نگران علی.
نگران غریبه ای آشنا.
_کلید داره خودش.
چشم بست و سعی کرد افکارش را درون سطل زباله ذهنش خالی کند.
اما این جمله رهایش نمیکرد:
بچه ما نیستی.
تو حرم پیدات کردیم....
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.