#پشت_سنگر_شهادت
#پارت15
با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد:
سلام مادر جون ، خوبین؟؟
_علیک السلام .
نخیرم خوب نیستم، خوبه بهت گفتم منو مثل مادر خودت بدون.
_قربون مامانم بشم. اتفاقی افتاده؟؟ خطایی از پسرتون سر زده؟؟
_نه اصلا. پسرم خیلیم آقاست.
فقط بی معرفته. زنگ نزنم زنگ نمیزنه،خبر نمیگیره. اصلا نمیگه من زنده اَم...
_اِ مادر نگین اینجوری، شما تاج سرِ مایی.
_اَلکی یه چیزی میگی دیگه. وگرنه کی از تاج سرش بی خبر می مونه؟؟
_نشد دیگه. من دورادور از محمّد و حامد جویای احوالتون میشم.😊
_دورادور به درد من نمیخوره.
امشب شام با دوستت راشا بیا خونمون.
_شما راشا رو از کجا میشناسین؟؟
_از صدقه ی سر محمّد ، چپ میره ، راست میره تعریفشو میکنه.
طنین دلنشین خنده اش پاسخی شد برای فاطمه خانم.
_خب پس شام منتظرتونم.
_نه مادرجان مزاحم نمیشیم.
_حرف اضافه نباشه
_آخه...
_گفتم حرف اضافه نباشه.منتظرتونم خداحافظ.
صدای بوق آزاد در گوشش پیچید:
به راشا چی بگم حالا؟؟
از اتاق خودش خارج شد و درب اتاق بغلی را کوبید:
اجازه هست؟؟
با صدای بفرماییدِ راشا درب را گشود.
از دیدن راشا در آن حالت حسی فراتر از تعجب وجودش را فرا گرفت.
پسرک روبه قبله نشسته و قرآن صورتی رنگ روبرویش روی رحل بود.
نگاه از قرآن گرفت:
تعجب کردی؟؟
جوابی غیر از آری نداشت.
داشت؟؟؟
_آره یکم زیاد.
نفس عمیقی کشید و قرآن را بست:
این قرآن مامانمه.
مامانم برعکس من و بابام نماز میخوند.
همیشه روزای پنجشنبه قرآن میخوند، برای مامان بابای خودش و بابام.
میگفت خیلی به دردشون میخوره.
میگفت همین یه صفحه قرآن ، واسه کسایی که دستشون از این دنیا کوتاهه یه دنیا ارزش داره.
میگفت اگه قرآن خوندن برات سخته تو این روز برا مرده ها صلوات بفرست.
آه کشید و ادامه داد:
قرآن خوندنو خودش بهم یاد داد.
از وقتی رفتن ، هر پنجشنبه یه صفحه قرآن برا مامانم و یکی هم برا بابام میخونم.
وقتی زنده بودن که بچه خوبی براشون نبودم.
امیدوارم این قرآن خوندنا به دردشون بخوره.
کاری داشتی؟؟
_ها؟ آره .
فاطمه خانم ، مامان محمّد و حامد زنگ زد برای شام دعوتمون کرد خونشون.
_ من از دست این خونواده چیکار کنم؟؟🤦🏻♂️
اون از حامد که منو دامادیش دعوت میکنه اینم از مامانش.
_دیگه این دعوت با اون دعوت فرق داره.
اونجا نتونستی بیای اینجا رو نیای محمّد میکُشتت.
_آخه بیام چیکار کنم؟؟؟
_تو بیا نمیخواد کاری کنی.
خانواده خون گرمی هستن خودشون یَخت رو باز میکنن.
چاره ای جز قبول کردن داشت؟؟؟؟
_باش. نیام چیکار کنم؟؟
علی لبخند زد:
آفرین حالا بلند شو بیا پایین یه ناهاری برات پختم که انگشتات هم باهاش بخوری😉😊
نویسنده:
سیده زهرا شفاهی راد.