چهل ساله داریم افتخار می‌کنیم به خون‌هایی که در غرب و جنوب ریخت؛ تا هیچ وقت خط مقاومت گم نشه... تا ستاره های آسمون شهادت دستمونو بگیرن... راه رو گم نکنیم و به انتها نرسیم... چهل ساله‌ داریم با چشم های شهدا عاشقی رو یاد میگیریم... و البته که چهل سالگی سن بلوغ کمالات هست و جبهه هر روزش بلوغ به معراج رسیدن بود... جایی که یک جرعه شربت صلواتی برای همیشه عطش دل رو رفع میکرد... جایی که میشد از روی خاک تولد بارون رو نظاره کنی... جایی که میشد معنویت های دور شده از شهر رو در آغوش بگیری... تنها جایی که همه چیزش بوی خدا میداد... بدون لجبازی؛ بدون بی معرفتی؛ بدون رفیق نیمه راه شدن؛ بدون ادعا و ریا؛ بدون خودتو گم کردن... ولی نه... خوب که فکر میکنم می‌بینم جبهه تنها جایی بود که میشد خودت را گم کنی و دلت قرص باشد که آسمانی ها پیدایش می‌کنند... یادتون بخیر شهدا... ما رو حلال کنید اگر عظمت کار شما رو خوب نشون‌ ندادیم... اگر کم کاری کردیم... اگر گریه کن خوبی بودیم ولی رهرو خوبی نه... اگر مادرپدرهاتونو فراموش کردیم... اگر به یادواره سالانه و چند تا نوحه اکتفا کردیم... اگر به چهره و تیپ شما دقیق شدیم به مرام و اخلاق خوبتون نه...اگر وصیت هاتونو خوب عمل نکردیم... اگر سنگر علم و دانش رو خالی کردیم تا مخالفان‌جهاد و شهادت دو دستی بچسبنش؛ اگر میزهای مسئولیت رو دست کسانی دادیم که دوران شما رو تموم شده میدونن؛ دوره ی خشونت؛ دوره ی ضدصلح... اگر هرکاری کردیم داد زدیم‌ و خواستیم همه ببینند... اگر امکاناتی داشتیم‌ و از بقیه دریغش کردیم... اگر نگاهتان را دیدیم و باز گناه کردیم... اگر بی صداقتی کردیم و سر هم را شیره مالیدیم ... راستی شهدا! هنوز از جبهه ها بچه هایی را می‌آورند که سر ندارند... ┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•