#رمان
#قسمت_دوم
#شهید
#قصه_دلبری
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بعضی از بچههای بسیج با سبب و سیاه و کار کردنش موافق بودند بعضی هم مخالف بین مخالفان معروف بود به تندروی کردن متضرر بودن اما همه از او حساب می بردند برای همین ازش بدم می آمد فکر میکردم از این آدم های خشک و مقدس از مقدس از آن طرف بام افتاده اما طرفدار زیاد داشتم طرفدار زیاد داشت خیلی هم می گفتند مداحی میکنه هیئتی میره تفحص شهدا خیلی شبیه شهداست چشم من از تو اینطور نبود با نگاه عاقل اندر سفیهی نگاه اندر سفیهی به آنها می خندیدم آش دهن سوزی نیست کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه دعای عرفه برگزار می شد فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند به مسئول خواهران اعتراض کردم دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت در جواب من گفت همینا هم بعیده پر بشه وقتی دیدم توجهی نمیکند رفتم پیش آقای محمد خانی صدایش زدم جواب نداد چند بار داد ز دم تا شنید سر به زیر آمد که بفرمایین بدون مقدمه گفتم این موکتا کمه گفت قد همینشم نمیان بهش توپیدم ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه اوهم با عصبانیت جواب داد این وقت روز دانشجو از کجا میاد بعد رفت دنبال کارش
همین که دعا شروع شد روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند همه شان افتادن به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاری
یک بار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتاب خانه
مقرر کرده بود برای جابه جایی وسایل بسیج حتما باید نامه نگاری شود. همه کار ها با مقررات و هماهنگی او بود. من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم،هر کاری به نظرم درست بود ،همان را انجام می دادم .
جلسه داشتیم ، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشکش زد .چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشتر هایش ور می رفت .مبهوت مانده بودیم .با دلخوری پرسید ،این اینجا چی کار می کنه .همه بچه ها سرشان را انداختن پایین. زیر چشمی به همه نگاه می کردم ، دیدم کسی حرف نمیزنه سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخانه کتابخانه باعصبانیت گفت من مسئول تدارکات را توبیخ کردم اونوقت شما به این راحتی میگیم کارش داشتیم حرف دلم رو گذاشتم کف دستش مقصر شما اینکه باید همه کارها را زیر نظر و با تایید شما انجام بشه این که نشد کار لبخندی نشست به لبش و سرش را انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه را شروع کنید بحث را عوض کرد.....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷