#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_سوم
هر هفته باید میومد یزد.بیشتر اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود،گاهی بی هوا از وسط پیاده رو میرفت وسط خیابان.مثله دیوانه ها.
به دنبال نقطه ای میگشتم ببینم ببینم چرا این داستان تلخ برای ما پیش آمده است؟
دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همشان یک چیز بود،در گذشته دنبال چیزی نگردید،بالاترین مقام دست خدا تسلیم بودنه
در علم پزشکی راهکار برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگزارند یا باید همینطور بماند.دکتر میگفت در طول تجربه پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه.عکس العملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست.هیچ کدوم از علائمش باهم همخونی نداره.
نصف شب بود که احساس درد شدیدی کردم.پدرم مرا زود رساند بیمارستان.نبود محمد حسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است،حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب نداره.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا میاد،گریه میکنه یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است سزارینم کرد.هرچه را که در اتاق عمل برایم اتفاق میافتاد متوجه میشدم.رفت و آمد ها و شنود های دکتر وپرستار ها.
در بیابان بود.میگفت انگار به من الهام شد.نصف شب زنگ زده بود به کوشیه مادرم گفته بود بستری شده .همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کنه ،راه افتاده بود سمت یزد.