وارد گل فروشـی شــدم ...
سمت گل های رز رفتم
یک شاخه از آنها را برداشتم ؛ من از نگاه کردن به گل رُز واقعاً لذت می برم{🌹}
به گل گفتم : من یـکجایی با کسی قرار دارم تو هم با من میای؟
گــفت: بـاکی ؟کجــا؟
دستی که زیر چـادرم بـود را به بیرون آوردم و گل را به دست دیگرم دادم
گفتم بیا بریم میفهمی ...
در پیاده رو به راه افتادیم
پیادهرو از بارانی که دیشب آمده بود هنوز خیس بود ....
مدام می پرسید :بگو دیگه ! بگو با کی قرار داری ؟!
گفتم :چقدر کم صبری..!!
همین طور که نگاهم به کافه های رنگارنگ خیابان بود
گل پرسید: من میشناسمش؟
نگاه کردم به روی شیشه یکی از کـــافه ها که نوشــته بود؛ نســکافه داغِ داغ ☕️
گفتـم : تقریــباً شـاید بشـناسیش ... گفـت : شـاید منو ببینه بگه که این کــیه !؟شـاید میـخواد تنــها تو رو ببینه !!
گفــتم: نـه ! نـه اگه تــو رو بـبینه خوشــحال میــشه !
از خیابان که رد شدیم
رفتــیم و رسیــدیم به درب ورودی « گلزار شهدا » و گــفتم همین جـــاست ....
#اࢪسالےشما🌵🧡
#دلنویسـ 💔
#شہیدانہ♥️
•●❥❥
@Mahepenhanamm