🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند. با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت: –هدیه ی صاحب کارته؟ پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم : –آره صاحب کارم داده. ــ اونوقت به چه مناسبت؟ سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم: –واسه تشکر و این حرفها. اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت: –شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟ شانه ایی باال انداختم و گفتم : –چه می دونم. مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طالست؟ ــ بله مامان جان. انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد. خدارو شکر کردم که پشت پالک را نگاه نکرد. اسرا دوباره زیر گوشم گفت : –فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه. برای تغییر دادن جو، گفتم : –مامان یه آبگوشتی پختم که نگو. مادر همانطور که به گلهای رز قرمز هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت : 🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼