🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۵۸
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم
به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
–هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
–واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
–شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی باال انداختم و گفتم :
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طالست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پالک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت :
–فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم :
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت :
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼