🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃
#پارت_۱۶۵
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل
کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کالس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود
خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد :
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید:
–شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که االن رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس
اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کالس نرفته و زده
بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت :
–عزیزم جواب سالم بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و
پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع
شد و به پچ پچ تبدیل شد.
بعد از کالس در محوطهی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار
گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این
کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم.
خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد.
پس صبح هم سر کالس متوجهی من شده بود.
حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کالس بروم جلو وبرایش
مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حاال که نرفتهام
دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را ندادهام و بی
اعتماد بودم به غرورش برخورده و الان درحال تالفی است.
اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم.
🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼