‌ تمام زورت رو توی بازوهات جمع می‌کنی تا سنگ‌های بزرگی که سر راهت قرار گرفتن رو کنار بزنی ، زره فولادین می‌پوشی و به جنگ ناملایمات زندگی میری ، مشت‌هات رو گره می‌کنی و به درهای بسته میکوبی . نمیشه و کم میاری و یه‌ گوشه می‌شینی و اشک می‌ریزی . به هر زحمتی که هست دوباره سر پا میشی و خاک رو از تنت می‌تکونی و کفش‌های آهنی پا می‌کنی . یه‌ جا زبون به غر و شکایت می‌چرخونی و یه وقت هم فقط لب ور می‌چینی و از دیوار صدا در میاد و از تو نه . مثل یه فنرِ کشیده شده ، بر می‌گردی به نقطه‌ی تعادلت . به همون‌ جایی که دور شدن ازش ، شروع بی‌ قراری‌ ها و سردرگمی‌ هات بود . یک نفس عمیق می‌کشی و همه‌ چیز رو می‌سپری به خدایی که تمام مدت منتظر بازگشتت بوده؛ و حالا، تویی و اطمینانی که به قلبت رسیده و آرامشی که دورت حلقه زده‌ُ تو رو در آغوش گرفته . حقیقتاً که : [ فَلا تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ اِلاّ بِذِكْراكَ وَ لا تَسْكُنُ النُّفوسُ اِلاّ عِنْدَ رُؤْياكَ." ]