🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت: –آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصال دلتون نمیخواد بخورید؟ ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم. نچی کردو گفت : –با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم. –من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حاال با یه بار چیزی نمیشه... بلندخندید. –اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها... زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت : –من براتون میارم. گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش راباال نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم. گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما. کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند. غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد. بدون این که نگاهم کند گفت : –شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. 🌼🌼🌼🌼🌼