🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۵۳
لبخندی زدو گفت:
–مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی
کشیدوگفت :
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای
ماهمیشه مثل یه دوست بودوهست .
نگاهش کردم و گفتم:
–پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شدو گفت:
–تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت :
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم ودردلم
برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش
را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم وگفتم:
–لطفا زودتر خبربدید. به فکراین قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت وگفت:
–سعی می کنم .
بعدازرفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شودباچشم هایم
بدرقه اش کردم.
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی
را که قبال زده بود رابا خودم تکرار کردم. "باید
صبورباشیم".
لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم."
🌼🌼🌼🌼🌼